سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

ده روز تا دیدن روی ماهت

سلام پسری.....خوبی گلم؟ امروز تو هم مثل مامانت بیحالی و زیاد تکون نمیخوری.....دلم میخواد بستنی بخورم اما حس بلند شدن ندارم. چهارشنبه......از صبح مشغول جمع و جور کردن خونه بودم.......خیلی خسته شدم اما کار خونه واقعا حال میده..........دروغ نگم از کارخونه بیشتر از بیرون لذت میبرم.....باباییت ساعت دوازده اومد.....بیحال و گرسنه و تشنه.....خاله جونت زنگ زد و گفت مرخصی زایمان شده نه ماه..........ناهار خوردم و بابابایی درباره شما حرف زدیم. بعدشم لالا. چهار بیدار شدم برم مطب دیدم بابایی خوابه دلم نیومد بیدارش کنم .........داشتم حاضر میشدم که بیدار شد و منو رسوند مطب........بدجنس به من میگه اسکروچ......انگار من میرم مطب برای خودم پول در بیارم..........
13 مرداد 1391

فقط سیزده روز مونده

یکشنبه: مریم صبح اومد. ازش خواستم اول ظروف ادویه هارو خالی کنه و بشوره. عادت نداره من خونه باشم. کلی بهم اخم و تخم کرد. منم ساعت دو ردش کردم بره. هنوز کلی کار مونده بود. اما حوصلمو با این اخلاق گندش خراب کرد. بعداز ظهرم مطب بودم و از اونجا رفتم بیمارستان برای nst. خانمه گفت باید بری شام بخوری و بعدشم یک چیز شیرین و نیم ساعت بعد بیای. بیخیالش شدم و گذاشتم واسه فردا شب که با بابایی برم. رفتم خونه آقاجون. شب که برگشتم تازه شروع کردم به نوشتن لیست نمرات دانشجوهام تا فردا ببرمش دانشکده. دوشنبه: زود بیدار شدم. تو هم برخلاف همیشه که دیر از خواب پا میشی با من بیدار شدی. زنگ زدم آژانس و رفتم دانشکده. ساعت ٩ تا ١٢ اونجا بودم. فقط به پروپوزال یکی از ...
13 مرداد 1391

وارد هفته سی و هفت شدیم

دیروز جمعه بابایی کشیک بود. منم بیحال.............تصمیم گرفتم ظهر نخوابم شاید شب بتونم عین آدم بخوابم. زنگ زدم آرش پسرداییت و تولدشو تبریک گفتم. فداش بشم نه سالش تموم شد. شام خونه مامان جون بودم و خاله جونت منو رسوند خونه. بیشتر از من نگرانه اما میخواد به روی خودش نیاره. میگفت اگه این هفته رو هم به سلامتی پشت سر بذاریم تو دیگه مشکلی نداری و ریه هات به اندازه کافی سورفانتانت داره پس از هفته دیگه هر وقت دنیا اومد قدمت روی چشم. اومدم خونه و شروع کردم به مرتب کردن فایل هام و وقتی نگاه ساعت کردم دیدم ای وای ساعت سه و نیمه. مثلا میخواستم زود بخوابم. هرکاری کردم خوابم نبرد و تا پنج و نیم بیدار بودم. صبح با انرژی بیدار شدم و بعد از خوردن یک ...
8 مرداد 1391

فقط هفده روز مونده

سلام جیگر مامان...................خوبی؟ خوشی؟ از اینکه دو روزه سرکار نمیرم و استراحت میکنم راضی هستی؟ قربونت بشم برخلاف بقیه بچه ها که ماه نهم حرکاتشون کم میشه حرکت و لگدزدن تو پسمل مامان بیشتر شده............. باباییت امتحانشو داد و خداروشکر با نمره خوبی هم قبول شد. همه کشیکهاشو پشت سر هم گذاشته تا وقتی تومیای پیشت باشه و مارو تنها نذاره. دیروز و امروز هم کشیکه. دلم براش میسوزه با زبون روزه واقعا سخته. خدا کمکش کنه.... شنبه رفتم پیش دکترم. قبلش بهش زنگ زدم و گفتم نری تا من بیام. با عجله از در مطب تاکسی گرفتم و رفتم. خیلی شلوغ بود. خانم دکتر معاینت کرد و گفت ماشالله نسبت به سنت درشتتری. بعدم گفت چرخیدی و سرت اومده پایین. به همین خاطره ...
6 مرداد 1391

ورود به ماه نهم

سلام پسر مامان خیلی وقت میشه که چیزی ننوشتم. وقت نمیکنم. مامانو ببخش. تو هفته سی و دوم رفتم پیش دکتر ز. خواهرش که ماماست فشارمو گرفت. ٥/٩ روی ٧ بود.صدای قلبتم گوش کردم. به نظر من هیچ موسیقی ای به این زیبایی نیست. خانم دکتر معاینم کرد و گفت رشدت خوبه. بعدش گفت ترنس ورس قرار گرفتی و بعدم گفت نه ابلیکی. برام سون نوشت تا ببینیم حجم مایع آمنیوتیکت چطوره و قرار شد قرص پره ناتال بخورم و عرق کاسنی هم برای اینکه زردی نگیری بخورم. توصیه کرد کمتر کار کنم چون دندانپزشکان در معرض زایمان زودرسند و منم که کارم جراحیه بدتر. هفته بعدش شب قبل نیمه شعبان که سی و دو هفته و چهار روزم بود رفتم سونو. اول خودمو معرفی نکردم و منشیش گفت وقت نداری...
29 تير 1391

طبیعی یا سزارین؟

امروز باید جواب آزمایشو میگرفتم. از صبح دانشکده بودم و بعدش رفتم بیمارستان تا در کلاسهای آمادگی بارداری ثبت نام کنم. مامایی که مسؤول کلاس بود گفت اسفند ماه مریضم بوده و کلی تحویلم گرفت. از شنبه کلاسهام شروع میشه. بعدش زنگ زدم آزمایشگاه و گفت پروتیینم بالاتر از رنج نرماله. تو این ترافیک تا رسیدم در آزمایشگاه بسته بود. رفتم خونه آقاجون. ناهار فسنجون داشتن. خاله جونت اومد و گفت به سزارین هم فکر کنم و گفت تو گلدن بیبی هستی و نباید اصلا ریسک کنیم. دوروز پیش دکتر ی تعریف کرده که تو یک زایمان طبیعی مجبورشدن از وکیوم استفاده کنند و نی نی مشکل تنفسی پیدا کرده. دکتر ی انتوبه کرده نشده و وقتی خواسته برای بار دوم انتوبه کنه دیده بچه مدت طولانیه که اکس...
4 تير 1391

دلم برای نی نیم میسوزه

سلام گل پسری!!!!!!!!!!!!!!!!خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟خوشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان سی هفته و پنج روزته و چیزی نمونده که چشم ما به جمالت روشن بشه. اتفاقای این مدت: جمعه 26 خرداد......بابایی هشت صبح از کشیک اومد. صبحونه درست کرد و خوردیم. بعدش خوابید تا دوازده. منم کار خونه کردم. وقتی بیدار شد پیشنهاد داد بریم خونه بابابزرگت اما چون خودشون نخواسته بودن ما بریم قرار شد بابات زنگ بزنه و بهشون خبر بده. ساعت یک و نیم رفتیم اونجا. مثل همیشه غذاشون مرغ بریون بود که از بیرون خریده بودن. ما خودمون هم میتونیم بخریم وقتی قراره بریم خونه مامانم یل مامان بزرگت ترجیح میدم غذای خونه بخورم نه بیرون. تا ساعت سه هم نشستیم. میدونستم تولد عمه ات تو خرداده اما روزشو نمیدونستم. ...
2 تير 1391

اسمت انتخاب شد

سلام پسمل مامان...................قربونت برم من با بابایی تصمیم گرفتیم اسمتو از بین اسمهای مذهبی انتخاب کنیم و بالاخره سر اسم امیرمحمد به توافق رسیدیم. ایشالا خوشت بیاد. باباییت دوشنبه پونزده خرداد از سفر برگشت. حسابی هم به خودش خوش گذرونده بود و با باباو مامانش برگشته بود. از اون روز من منتظرم که مامان بزرگت یک زنگ بزنه احوال ما دوتا را بپرسه تا اینکه پریروز بیست و پنجم خرداد زنگ زد. جالبه که مارو از اول خرداد ندیدن و عین خیالشون نیست.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به اصرار من، همون روز پانزدهم زفتیم و تخت و کمد و دراور و ویترین و مبل و جلوپایی برای تو اتاقت سفارش دادیم. گفتن پونزده تیر میرسه. خیلی خوشگله. مطمینم خوشت میاد. حالا میخوام یک گ...
25 خرداد 1391

من و تو تنها بدون بابا

سلام مونس تنهایی های مامان.................. خوبی پسملم؟ جات راحته؟ ایشالا که اذیت نباشی. جواب آزمایشامو که گرفتم کلی خیالم راحت شد. همه چیم طبیعیه. این دو هفته درگیری هام بیشتر از قبل شده. پاس کردن چک هایی که برای مامان جون و آقا جون دادم باعث استرس زیادی بودند. خدا همیشه نگهدار خاله جونت باشه که اگه نبود نمیدونم چیکار میکردم. تموم سکه هامو فروختم با بیشتر طلاهام. نیگرشون داشته بودم برای روز مبادا. گفتم اگه یک وقت به خاطر پسری نتونستم برم مطب و قسط هامون موند اونارو میفروشم اما الان مجبور شدیم ردشون کنیم . امیدوارم بتونم تا روز قبل دنیا اومدنت سرکار برم و بر به مشکلی برای قسط ها نخوریم. دلم میخواد برات بهترین وسایلو بخرم اما یک اتفا...
14 خرداد 1391

پسز شیش ماهه من

سلام جیگرم.....................خوبی عزیزم؟ خوش میگذره؟ منم خوبم. پاهام کلی ورم کرده. به قول باباییت مثل فیل شدم. تو این مدت حسابی درگیر بودم. اولندش پایان نامه دایی ٢ که دارم واسش مینویسم  و به سه تا پایان نامه دانشجوهای خودم اضافه شده. دومندش تدارک وسایل و جمع و جور کردن خونه تا تو فرشته مامان وقتی میای کاری نداشته باشیم. امروز یهویی برق اتاق تو و ما قطع شد و باید برق کش بیاریم درستش کنه. در ضمن میخوام حموم تو اتاقمونو روبراهش کنم تا وقتی میای دنیا اونجا ببرمت حموم. باید دوش و روشویی توش بذارم با یک وان کوچولو برای شستن شما خوشمل مامان. حموم بزرگه هم وان و جکوزی میخواد و توالت فرنگی هم لازمه چون دیگه سنگین شدم و نشستن بلند شدنم سخته....
31 ارديبهشت 1391