اسمت انتخاب شد
سلام پسمل مامان...................قربونت برم من
با بابایی تصمیم گرفتیم اسمتو از بین اسمهای مذهبی انتخاب کنیم و بالاخره سر اسم امیرمحمد به توافق رسیدیم. ایشالا خوشت بیاد.
باباییت دوشنبه پونزده خرداد از سفر برگشت. حسابی هم به خودش خوش گذرونده بود و با باباو مامانش برگشته بود. از اون روز من منتظرم که مامان بزرگت یک زنگ بزنه احوال ما دوتا را بپرسه تا اینکه پریروز بیست و پنجم خرداد زنگ زد. جالبه که مارو از اول خرداد ندیدن و عین خیالشون نیست.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به اصرار من، همون روز پانزدهم زفتیم و تخت و کمد و دراور و ویترین و مبل و جلوپایی برای تو اتاقت سفارش دادیم. گفتن پونزده تیر میرسه. خیلی خوشگله. مطمینم خوشت میاد. حالا میخوام یک گهواره هم برای کنار تخت خودم بخزم. با کالسکه و کریر. آخه امروز میخوایم یکی از ماشینها را بفروشیم تا کمی از بدهی مامان جون و آقاجون جور بشه. قراره من با آژانس برم دانشکده بهونه من اینه که چون ماههای آخرم نمیتونم رانندگی کنم. بعدش هم که تا شیش ماه مرخصی زایمانم. مطب هم که ماشین نمیبرم. به همین خاطر میخوام کالسکه بگیرم واسه بیرون بردنت.
هنوز اتاقتو موکت نکردیم و پرده هم باید عوض بشه. تا قبل از رسیدن تخت و کمدت باید این کارارو انجام بدیم. منم دست تنهام.
یک هفته ای میشه که زیر دلم درد میکنه. بخصوص شبها که میخوام از مطب بیام نمیتونم فدم از قدم بردارم. شکم بند هم خریدم. وقتی تو خونم و استراحت میکنم خوبم اما سرکار اذیت میشم. نمیدونم تا کی میتونم صبح و بعد از ظهر کار کنم. چند شب پیش بابایی کشیک بود و منم خونه آقاجون. اولش دل درد داشتم. وقتی رسیدم خونشون تا شام حاضر بشه دراز کشیدم و تو هم ورجه وورجه میکردی. باهات حرفغ میزدم و ازدیدن حرکاتت لذت میبردم. خاله جونت اومد و شام خوردیم و یهویی درد خیلی شدیدی تو زیر دلم و کمرم پیچید صوریکه نمیتونستم نفس بکشم. خالت متوجه شد و گفت برم رو تخت مامامن جون دراز بکشم. درد شدیدی بود. ترسیده بودم. میترسیدم بخوای زودتر دنیا بیای. دلم میخواد حسابی بزرگ بشی بعد بیای دنیا. تا دوازده اونجا بودم. دل دردم بهتر شد و از آقاجون خواستم منو برسونه خونه آخه فرداش با دانشجوهام کلاس داشتم و هنوز درسمو آماده نکرده بودم. خلاصه مارو حسابی ترسوندی.فدات بشم. روز بعدش دیگه اصلا تکون نمی خوردی. کلی بستنی خوردم. فایده نداشت. روز بعدشم تکون نخوردی بازم درد داشتم. ساعت یازده از دانشکده اومدم خونه باهات حرف زدم. شیرینی خوردم فایده نداشت. بابایی اومد خونه و بهش گتم. اونم کلی قربون صدقت رفت اما فایده نداشت. ناهار خوردیم و منتظر نشستیم تا بالاخره یک تکون کوچولو خوردی و مارو خوشحال کردی. قربون تکونات بشم من.و.................