سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

بازگشت پس از یک سال

1396/8/23 3:18
نویسنده : معصومه
182 بازدید
اشتراک گذاری

دوباره میخوام بنویسم. جمعه صبح بابا با هواپیما رفت تهران. بعد اربعین بود و میترسید جادهها شلوغ باشه. سپهر خوابید تا ۱۲. صبحونه و ناهارشو کردم یکی و بردمش پدر خوب. پیتزا و سیب زمینی خورد. البته تموم پیتزاش موند و آوردیمش خونه. اصرار داشت بگردیم و نریم خونه اما من خوابم میومد. من خوابیدم و اونم رفت تو حیاط بازی کنه. ساعت ۴ بیدار شدم. کارتون نگاه کردیم. خواهرم زنگ زد بریم دیدن دایی که از کربلا اومده. اومد دنبالمون. کمی نشستیم. شام نداشتیم. سپهر هات داگ خواست. منو رسوندن در خونه. نیم ساعت بعد سپهرو آورد اما موقع پیاده شدن ساندویچش سر خورد افتاد رو زمین. گریه کرد. آوردمش تو و راضیش کردم پیتزای ظهرو بخوره اما خواهرم بازم براش خرید و آورد در خونه. فیلم شیرو با هم دیدیم و خوابیدیم. شدیدا به کره زمین علاقمند شده و اسم هر کشوریو تو تلویزیون بشنوه باید روی کره زمین نشونش بدم. 

شنبه صبح به سختی راه افتاد بره مدرسه. منم خوابیدم تا ۱۰. حوصله بیرونو نداشتم. آذر رفت دنبالش. دوباره رفت تو حیاط و نخوابید. چهار رفتم مطب. خیلی خلوت بود. خواستم برم ان اس تی اما حال نداشتم. اومدم خونه و غذاهای تو یخچالو خوردیم. سپهر ۹ خوابید. منم کتاب خوندم.

یکشنبه صبح وقتی بیدار شدم دیدم سپهر داره میره. یه هفته است صبحونه فرنی میخوره. هم کلاس زبان داشت و هم چرتکه. دیگه نخوابیدم. صبحونه خوردم و کمی تو تلگرام چرخیدم. کیفمو مرتب کردم. دام میخواست برم نمایشگاه کتاب. رفتم خونه مامانینا. پول برنجو حقوق آذرو هنوز نداده بودم. دادم مامان و رفتم قنداق فرنگی و گیفت تولد نینیو خریدم. سپهرو از مدرسه برداشتم و رفتیم خونه. رشته پلو با ماهیچه داشتیم که نخورد. ظهر اومد رو تخت بخوابه. چهار که رفتم مطب هنوز خواب بود. ساعت ۵ زنگ زد بهم و گریه میکرد و میگفت کجا رفتی بیا پیشم. تا ۸ مطب بودم. به آذر زنگ زدم حاضرش کنه ببرمش بگردونمش. رفته بود حمومو موهاش دیگه خیلی شلخته شده بود. تصمیم گرفتم ببرمش سلمونی. خودشم استقبال کرد آخه موهاش جلوی چشمشو گرفته بود. تا نه و نیم اونجا بودیم. خیلی آقا بود و به سوالاتشون جواب میداد. بعدش رفتیم براش جوجه و فرنی خریدم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۰ در خونه رسیدیم. در پارکینگو زدم ولی وقتی خواستم برم تو حیاط دبدم ماشین مثل گهواره میاد و میره و باد شدیدی میاد. یهو متوجه شدم زلزلست. گفتم سپهر داره زلزله میاد با تعجب پرسید یعنی چی. گفتم زمین داره تکون میخوره. برقها قطع شد. آذر اومد تو حیاط. در کمال خونسردی رفتم کلید در پادکینگو آوردم و درو بستم. رفتیم تو. غذا گرم کردم بخورم. همه بهم زنگ زدن. نگرانم بودن. مادرشوهر و خواهرشوهرو جاری اومدن ببینن حاام چطوره. 

مامان اصرار کرو بریم در خونه اونا. رفتیم بیرون. خیلی سرد و شلوغ بود برگشتیم. به داداش بزرگه گفتم بیان خونه ما. قبول نکرد. نیم ساعت بعد زنش زنگ زد و اومدن. سپهر تازه فهمیده بود چی شده و ترسیده بود. پیش خودم خوابید. تا ۵ بیدار موندم که اگه دوباره زلزله شد سپهرو بغل کنم و ببرم تو حیاط. خیلی بد خوابیدم. از صبح کسل بودم. بیرون نرفتم. ناهار ماهی خوردیم. سپهر حسابی با آرش بازی کرد. از مطب که برگشتم کمی قرمه مرغ درست کردم و با ماهیچه دیروز خوردیم. خرمالوهامون که مجبور شدیم بکنیمشون رسیدن و خیلی خوشمزن. داداش ۱ هم اینجا خوابیدن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)