سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

دوباره زلزله

1396/8/29 23:54
نویسنده : معصومه
200 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه قرار بود مهدی بیاد. مدرسه ها تعطیل بود. داداش ۱ و زن و بچه برگشتن آپارتمانشون. رفتم مطب. مامان سپهرو برده بود خونه خودشون. بعد مطب رفتم دنبالش. حوصله شام درست کردن نداشتم. مهدی ساعت ۱۱ رسید. هرچی تو یخچال بود گرم کردم خوردیم. پنجشنبه مهدی رفت ویزیت زلزله زدهها. ناهار خوردیم و خوابیدیم. ساعت ۵ مهدی اومد. شام رفتیم پیتزا خوردیم. سپهردوست داشت سی دی ببینیم اما مهدی میخواست زود بخوابه تا جمعه هم بره مناطق زلزله زده

جمعه ساعت ۱۰ بیدار شدم. رفتم هلیم خریدم خوردیم. ناهار پختم. غروب شله زرد نذری آوردن و دخترعموی سپهر موند. داداش ۲ با زن و بچه اومد. آوا خوشش از اون دختره نیومد. اونا رفتن و خواهر و زن داداش ۱ اومدن دنبال ما. بچه رو رسوندیم و رفتیم مبل دیدیم. اومدم خونه شام پختم. مهدی دیر اومد و خسته بود بازم سی دی ندیدیم.

شنبه سپهر رفت مدرسه. من و مهدی خوابیدیم. توان بلند شدن نداشتم. مهدی رفت سلمونی و بعدشم دنبال سپهر. ناهار خورش قیمه خوردیم و بازم خوابیدم.من و رسوندن مطب و قرار شد برن خرید. دو تا جراحی داشتم. اومدن دنبالم. رفنه بودن خونه باباش و خرید نکرده بودن. رفتیم گوشت و ماهیچه خریدیم.چیزکیک و تخمه و چندتا هم سی دی. مهدی کباب درست کرد. بعدش فیلم برادرم خسرو و وارونگیو دیدیم. سپهر وسط فیلم دوم خوابش برد.

یکشنبه تعطیل بود و تا ۱۱ خوابیدم. ۱۱ صبحونه خوردیم و برادرشوهر ۲ اومد دنبتلشون رفتن خونه پدرشوهر. ناهار درست کردم و ساعت ۲ مهدی تنها اومد. ناهار خوردیم و خوابیدیم. ساعت ۴ اومدن دنبالش که برن تهران. منم کتاب مردهها می آیند را تموم کردم و منتظر سپهر شدم‌. نزدیک ۷ بود آوردنش. با هم رفتیم خونه خواهر. شام خوردیم و میزتحریر کادوی داداش ۲ را آوردیم خونه. کیک پختیم و دوش گرفتیم.  شب رو تخت من خوابید.

شنبه از ۶ با رفلاکس شدید بیدار شدم. خواب دیدم که اومده دنیا. یه دختر سفید با مو و چشمهای درشت مشکی اما....‌خدای من چونه اش مثل عمه اش بود جلو بود و دراز. تو خواب کلی غصه شو خوردم. شاید علت رفلاکسم هم همین بود. برای دکترم پیام داوم ببینم ۶ آذر مسافرت نمیره. رانیتیدین خوردم اما دیگه خوابم نبرد. سپهرو بیدار کردم و صبحونشو دادم. آذر اومد. قرار بود بابام بیاد ببرش مدرسه. آخه صبحها خیلی سرده. با آقا جون رفت. منم از ۸ خوابیدم تا ۱۱. ۱۱ رفتم خرید عمده روغن و پودر ماشین و قند و شکر و رب گوجه و.......بعدش  ماهی و سپهرو آوردم خونه. بعد ناهار دل درد داشتم. ترسیدم بخواد بیاد دنیا. هنوز کلی کار نکرده دارم. مریضهامو چکار کنم. خوابیدم و رفتم مطب. ساعت ۷ آذر زنگ زد و منو ترسوند گفت سپهر از رو مبل با کله افتاده رو سرامیک. سریع راه افتادم طرف خونه. آذر از دستش شاکی بود و میگفت به حرفم گوش نمیده. بردمش خونه آقاجون. آوا هم اونجا بود. فهمیدم ساعت ۷ دوباره زلزله اومده. تا ۹ اونجا بودیم. شام خوردیم و رفتیم برای آذر گل خریدیم اومدیم خونه. برای سپهر هفت خوان رستمو خوندم و رفت تو اتاقش بخوابه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)