من و تو تنها بدون بابا
سلام مونس تنهایی های مامان..................
خوبی پسملم؟ جات راحته؟ ایشالا که اذیت نباشی.
جواب آزمایشامو که گرفتم کلی خیالم راحت شد. همه چیم طبیعیه. این دو هفته درگیری هام بیشتر از قبل شده. پاس کردن چک هایی که برای مامان جون و آقا جون دادم باعث استرس زیادی بودند. خدا همیشه نگهدار خاله جونت باشه که اگه نبود نمیدونم چیکار میکردم.
تموم سکه هامو فروختم با بیشتر طلاهام. نیگرشون داشته بودم برای روز مبادا. گفتم اگه یک وقت به خاطر پسری نتونستم برم مطب و قسط هامون موند اونارو میفروشم اما الان مجبور شدیم ردشون کنیم . امیدوارم بتونم تا روز قبل دنیا اومدنت سرکار برم و بر به مشکلی برای قسط ها نخوریم.
دلم میخواد برات بهترین وسایلو بخرم اما یک اتفاقاتی میفته که میزنن تو ذوقم.................اهههههههههه ولش کن.
درگیری های دانشکده و مطب هم تمومی ندارن. منم زود رنج و حساس شدم. با کوچیکترین ناملایمتی اشکام سرازیر میشن.
باباییت پنج شنبه رفت مسافرت............تنهایی بدون من و تو..............قرار سفرو من گذاشتم. میخواستم برم تهران وسایل اتاق تورو بگیرم. اما بحدی سنگین شدم که پشیمون شدم. به بابایی پیشنهاد دادم با برادرش که مجرده بره. اونم پیشنهاد منو تو هوا قاپید و با برادرش هماهنگ کرد و قرار شد دوست داداشش هم بیاد. تا اینگه بابایی خبر داد که عموت و بابابزرگت اینا هم میخوان برن تهران. عموت تازه از مشهد اومده با زن و بچه. اینم بگم که حتا یک بسته نبات هم برای ما نیاوردن درحالیکه پارسال که ما رفتیم مشهد به اصرار بابایی واسه هر سه تاشون سوغاتی آوردیم با نبات و زعفران. ......بگذریم از این حرفا. پرسیدم با هم میرین گفت نه ما کاری به اونا نداریم.....خلاصه پنجشنبه ظهر علیرغم دلتنگیم برای رفتن باباییت تموم سعیمو کردم ناراحتیمو بروز ندم. براش ناهار ماکارونی درست کردم که خیلی دوست داره و بخاطر بدویاری من پنج ماهی هست نخوردیم. میخواست بره نظام پزشکی به خاطر پرونده یکی از مریضهاش . وقتی دیدم خیلی آژیته شده باهاش رفتم و برگشتم. وسایلشم جمع کردم. قرار بود بره در خونشون دنبال برادرش. چندین بار پرسیدم با باباتینا میرین گفت نه ما کاری به اونا نداریم. بالاخره ساعت یک و ربع بود که از خونه رفت. منم دلتنگ بودم. کمی گریه کردم. دیدم رفتنش منطقیه چون تازگیها بابات خیلی بهم ریخته و واقعا به کمی تفریح احتیاج داره. هر چند که منم احتیاج دارم اما به فکر بابات نمی رسه. ساعت دو و نیم مامان بزرگت زنگ زد: خواب بودی؟ ........نه.......ما داریم میریم تهران زنگ زدم بگم حلالمون کن...........به سلامت. گوشیو که گذاشتم تازه دوزاریم افتاد که بابات داره با خونوادش میره و به منم نگفته و مامان بزرگت از بعد از قضیه پارسال که باباتو تنها بردن شمال میدونه من روی این قضیه حساسم زنگ زده حلالیت میخواد. داشتم دیوونه میشدم. فکر اینکه به من دروغ گفتن و منو هالو فرض کردن داشت دیوونم میکرد. بابات زنگ زد. اولش نمی خواست بگه با خونوادشه. وقتی سین جیمش کردم تازه لو داد و من فهمیدم که چقدر بدبختم که نزدیکترین فرد زندگیم وقتی داره میره خوش گذرانی و تفریح باعث ازارم میشه........در ضمن بسیار هم حق به جانب صحبت میکرد و انگار نه انگار کسی دروغی گفته و سر کسی کلاهی گذاشته. در هر صورت پنج شنبه من کوفتم شد....تو این چند روز هم دریغ از یک احوالپرسی خشک و خالی از طرف خانواده بابات. وقتی زنعموت بارار بود انگار داشت مهمترین و خطیرترین کار دنیا را انجام میداد. همیشه وقتی می دیدیمشون یا رفته بود دکتر یا قرار بود بره. یا میخواست براش آزمایش بنویسیم یا نتیجه آزمایششو میاورد ببینیم. یا میخواست سونو بنویسیم یا باید برای عکس سونوش ذوق میکردیم. دایما درحال خوردن انواع و اقسام قرص و مکمل بود تا بچه اش ال بشود و بل بشود..........اما من چی؟ طوری با من برخورد میکنند انگار از روز اول حامله بودم. خدا تورو بعد از دوتا سقط بهم داده. خیلی برای من عزیزی. وقتی می بینم نسبت به من و تو بی توجهن دلم میشکنه. دلگیر میشم. حالا خودم به جهنم بالاخره تو که نوه اونها هستی اونم از پسر بزرگشون که دکتره. می بینن من با چه سختی از صبج تا شب سر کارم نه احوالی میپرسن و نه دعوت به ناهار یا شامی میکنن............البته اگه بریم پذیرایی میشیم. مثل مهمون و میایم. نه کسی برای آزمایش و سونوی تو ذوق میکنه و نه کسی میدونه من چند ماهه باردارم. میدونن من به خاطر بارداریم نرفتم مسافرت اما دریغ از یک تماس تلفنی تا ببینن حالا که بابات هم نیست من خدای نا کرده مشکلی ندارم. فقط خدارو شکر میکنم که پدر و مادر خوبی دارم که هیچ وقت تنهام نمی گذارن و میدونم چقدر بودن تو براشون مهمه. هر روز احوال تو میپرسن و قربون صدقت میرن. برای یک مادر خیلی مهمه که بقیه به بچه اش توجه داشته باشن و هواشو داشته باشن. چقدر حرف زدم. هیچکی نیست تا براش درددل کنم. همه چیز جمع شده تو این دل.......دعا کن زودتر از دست این احساسات منفی خلاص بشم.
از دست باباییت هم عصبانیم. هرچند خودم گفتم برو اما وقتی خودمو به جاش میذارم میبینم اگه خدای نکرده زبونم لال اتفاقی برای بابایی میفتاد که نمی تونست بره مسافرت حتا اگه برنامه ریزی کرده بودیم هم من نمیرفتم و ترجیح میدادم اون چند روزو پیشش باشم تا حالا که خودش مشکلی داره و نمی تونه بره حداقل دیگه دلتنگ دوری از من نشه. اما بابات رفت و یادش رفت که من زنشم. شریک زندگیشم. وقتی خود بابات این رفتارو میکنه دیگه چه توقعی میتونم از بابا و مامانش داشته باشم.
آدم وقتی مسؤولیت پذیر و قویه همه به فکر سوء استفاده ازش میفتن ولی وقتی ضعفی داره همه میشن دایه دلسوز تر از مادر. به لطف خدا در موقعیتی قرار دارم که باعث شده بقیه وظایف خودشونو در قبال من نادیده بگیرن و فکر نکنن که من در درجه اول یک زن و مادرم بعد دکتر و استاد دانشگاه. به احساسات زنانه من توجه نمیشه. کسی فکر نمی کنه که منم مثل یک زن میتونم حسود باشم. میتونم گریه کنم. میتونم برنجم. کسی متوجه نیست ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا