سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

مامان تنبل

ببخشید که خیلی وقته چیزی ننوشتم...اصلا وقت سر زدن به اینترنت ندارم تا چه برسه به وبلاگ نویسی. تو این مدت اتفاقای مهمی افتاده.....از جمله رفتن مامان جون و آقاجون به مکه........روز سیزدهم مهرماه ساعت 9 صبح رفتن و هنوز معلوم نیست کی برگردن...من و تو بابایی رفتیم فرودگاه بدرقشون..نتنونستم آقاجونو ببوسم و هنوز ناراحتم.........ایشالا صحیح و سالم برمیگردن پیشمون و من و سپهرو از این آلاخون والاخونی درمیارن.. قرار بود از هشتم مهرم پرستارت بیاد....ساعت ده و نیم اومد و دوازده هم رفت..قرار شد ساعت سه قبل مطب رفتن من برگرده اما اس ام اس داد که ببخشید من نمیتونم بیام....و دیگه پیداش نشد... روز دهم مهر پرستار دیگه ای اومد....خیلی حرف میزد و از ز...
25 مهر 1391

کولیک....چله.....

دیروز تو وارد چهلمین روز زندگیت شدی و تا یک ساعت دیگه چهل روزت تموم میشه...... کم میخوابی خیلی کم..مامان جون میگه ما همه این طوری بودیم...خاله جون میگه تو ماشالله خیلی باهوشی و میخوای از همه چیز سر در بیاری پریشب تولد ده سالگی امیررضا بود...تو هم بودی...دایی١ هم اومده بود....عاشق بوی شماست و یکسره دور گردنتو بو میکرد.... چند شب پیش خونه بابابزرگت بودیم و من و بابا سر رفتارهای عموهات بحثمون شد و بابات به من حق داد... روز پنجشنبه هم خاله بابات اومد دیدنت و همینطور زنعمو و دخترعموی من..... هر روز از ساعت شش بیداری....و بین ساعت ٨ و ٩ هم پی پی مکنی... دوست داری پوشکت نکنم و باز بذارمت روی تشک تعویضت اصلا راحت نمیخوابی و بعد از کلی ...
2 مهر 1391

بدون عنوان

گل مامان چند روزیه برای خوابیدن خیلی اذیت میکنی...اصلا هم عمیق نمیخوابی....دیروز ظهر کنار خودم خوابیدی البته تمام مدت سرت روی بازوم بود و سینه منم کنار صورتت...به محض اینکه از کنارت بلند شدم تو هم بیدار شدی.... پنجشنبه همسایه ها اومدن دیدنت...عصرونه پیراشکی گوشت و سالاد ماکارونی و آش ماست درست کردیم...خانم حسینی هم شماره یک خانمو داده که بیاد پرستار شما بشه... در طول روز فقط چرت میزنی اونم درحد ده دقیقه و تو بغل یا روی پا.. ماشالله قدت بلند شده...دیروز ٥٧ سانت بودی... جمعه هم چهل روزه میشی و من امیدوارم که خوابت بعد از اون درست بشه..الان هم دارم تایپ میکنم و تو روی پامی و دارم تکونت میدم...
25 شهريور 1391

قندک 30 روزه من

سلام پسرم الان که  دارم تایپ میکنم تو بغلم خوابیدی.. فدات بشم...تحمل یک ذره ناملایمتی را نداری و سریع غر میزنی... وقتی میخوای شیر بخوری مثل جوجه پرنده ها تند تند سرتو با دهن باز چپ و راست میکنی و میخوای سینه منو زودتر بگیری اما با این حرکاتت اصلا نمیشه ینه را تو دهنت گذاشت.... نفخ شکمت خیلی زیاده و اذیتت میکنه....مجبورم دایما پوزیشنتو عوض کنم تا شاید بتونی این بادهای مزاحمو خارج کنی... آروغ زدنت هم شده مکافاتی....شیر میخوری و خوابت میبره...مجبورم سرتو بذارم روی شونه ام و آروغتو بگیرم که یا این کار بیدار میشی و بازم شیر میخوای یا باید ولت کنم آروغ نزده بخوابی که یهو جیغ میزنی و بالا میاری...خلاصه وضعی داریم ما..... عادت ...
22 شهريور 1391

چه خستگی شیرینی!!!!!!!!!!!!!!!

بی نهایت خسته ام...........دارم از پا می افتم... امروز سپهر من ٢٨ روزه میشه.....آره اسمش سپهر شد.. روز ٢٤ مرداد که از بیمارستان مرخص شدم خیلی سرحال بودم..وقتی رسیدیم خونه دایی شماره ٢ و زندایی اونجا بودن....خواستن اسپند دود کنن به جاش چهارتخمه دود کردن...منم تا رسیدم خونه تر و فرد انگار نه انگار دیروز زاییدم شروع کردم به جابجا کردن مبلها تا مامان و مادرشوهرم رسیدن..دعوام کردن و گفتن برو استراحت کن...سپهرو بردن حموم..همه لباسهاش بهش بزرگ بود..زندایی رفت براش دو دست لباس سایز صفر خرید..ناهار برام ماهیچه پختن خوردم.....از بیخوابی حالت تهوع داشتم اما خوابم نمیبرد...مادرشوهرم تند تند سینه هامو میدوشید و مایعات به خوردم میداد..روز سختی بود..غر...
19 شهريور 1391

بقیه خاطره زایمان من

چند روزه که میخوام بیام و بقیه خاطره زایمانمو بنویسم اما اصلا فرصت نمیشه... فکر نمیکردم بچه داری انقدر وقت گیر باشه... دکتر گ دنبال نیدل با گیج بالا میگشت تا تزریق برام کم دردتر بشه..منم هیجانزده بودم..فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه پسرمو میبینم باعث میشد آرومو قرار نداشته باشم...بالاخره نیدل پیدا کردن..ازم خواست بشینم پاهامو دراز کنم و خودمو شل کنم...پشت سر هم تاکید میکرد شل کن تا مبادا نیدل بشکنه..اصلا درد نداشت کم کم احساس کردم پاهام دارن داغ میشن...به دکترم گفتم دارم بی حس میشم زود باشین درش بیارین همه می خندیدن...یک شان جلوم کشیدن..اول که بتادین میزدنو احساس کردم اما بعدش هیچ حسی نداشتم..یکهویی درد شدیدی تو قفسه سینم پیچید.یاد فشار قبر ا...
8 شهريور 1391

بالاخره به دنیا اومدی

سلام جیگر مامان.............هنوز باورم نمیشه که تو مال منی....الان خوابیدی و من فرصتی پیدا کردم تا سری به وبلاگت بزنم........ دوشنبه ٢٣ مرداد....خیلی هیجانزده بودم. ساعت رو برای هفت و نیم کوک کرده بودیم اما من از بس استرس داشتم هر نیم ساعت بیدار میشدم.ساعت ٧ از جام پا شدم و به بابایی هم آماده باش دادم..رفتم حموم.شاید نیم ساعتی طول کشید..به بابایی گفتم احتمالا حموم بعدیم که انقدر طول بکشه برای عروسی گل پسرم باشه..خاله جونت زنگ زد و گفت به مامان جون گفته لازم نیست بیاد بیمارستان تا ساعت ١٢. قرار شد به مادربزرگت زنگ بزنیم و بگیم منتظر ما نباشه و ساعت ١٢ با مامان جون بیاد بیمارستان.....ساک تو و خودمو برداشتیم..پکیج بانک خون بند ناف و دوربین و ...
8 شهريور 1391

فقط 8 ساعت مونده

قراره فردا صبح به این دنیا بیای...خیلی هیجانزدم.به قول بابایی مثل این شانسی هاست که نمیدونیم چی قراره از توش در بیاد......... جمعه شام خونه آقاجون بودیم و باباییت رفت از فست فود مغازه عموت خرید آورد من که خوشم نیومد خیلی سنگین بود. مامان جون هم ماهی درست کرده بود. دیروز شنبه رفتم مطب.بابایی ازم قول گرفت که یکشنبه خونه بمونم و استراحت کنم......تو هم حسابی ورجه وورجه میکردی.شام رفتیم بیرون.چلوکباب برگ خوردیم....... امروز صبج با رفتن بابایی منم از جام بلند شدم و شروع کردم به انجام دادن کارای خزده ریزی که مونده بود........مریم نزدیک ١٠ اومد و ازش خواستم اول هر سه توالت و حمومو بشوره وبعدشم بالکن.......هرچی زنگ زدم تا نصاب کولرگازی بیاد خبر...
23 مرداد 1391

فقط و ففط سه روز مونده

گل مامان سلام..............دیگه چیزی به بغل کردنت و بوسیدن و بوییدنت نمونده...........این روزهای آخر خیلی سخت میگذره.......زیردلم درد میکنه و تیر میکشه سه شنبه.مامان جون شب طبق معمول ٢٢ سال گذشته برای شب اول قدر مراسم داشت..صبح دیر از خواب پاشدم و رفتم آرایشگاه....موهامو رنگ کردم و تروتمیز و خوشگل شدم....دیدم پیاده نمیتونم بیام.کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که بابایی سر رسید و بردمون خونه آقاجون. کولرهای گازی رسیده بودن..قرار شد وانت بگیره و کولرهارو ببره خونه خودمون و خاله جون.....منم ناهار خوردم و ساعت دو و نیم بود که برگشتیم خونه...........یک چرتی زدم و رفتم مطب........تا نزدیکای ٩ مطب بودم...از یک لوازم پزشکی در مطب صندل طبی خریدم و رفت...
20 مرداد 1391

یک هفته دیگه تو بغلمی

سلام جیگرم. شنبه بابایی تصمیم گرفته بود برای من و شما وقت بذاره.....صبح آقاجون بیدارم کرد. اومده بود گویهای لوسترهارو نصب کنه. دوساعتی طول کشید..........لامپ لوسترهارو هم وصل کرد که دیدیم لاکپهای یکیشون روشن نمیشه و قرار شد برقکاره دوباره بیاد..........ظهر بابایی خسته و کوفته اومد. رفته بود کمیته مرگ و میر برای بررسی مرگ چندتا از مریضها. دوروزم پشت سرهم کشیک بود و روزه......خلاصه خیلی آژیته بود.نمی تونست بخوابه......داشت حرف میزد که من خوابم برد. ساعت ٤ بیدار شدم و رفتیم سونو. منشی خانم دکتر منو شناخت و بدون دادن هزینه سونو سریع رفتم تو خانم دکترم تحویل گرفت و گفت ٣٧ هفته و سه یا چهار روزه ای. یعنی سه،چهار روز درشتتر از سنت. همه چیتم عالی ...
17 مرداد 1391