سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

کوچولوی او آر اس خور

پسرم هنوز اسهالت خوب نشده........پریشب خونه آقاجون خوابیدیم تا روز بعدش که من 8صبح جلسه داشتم توی طفلکیم زابراه نشی.......خیلی کلافه بودی و تمام مدت نق میزدی...........با پدرجونت رفتیم و قطره استامینوفن خریدیم......ساعت 12 بهت دادم خوردی.....تا 5/3 خواب بودی اما تو خواب وول میخوردی و بیقراری میکردی.......بیدار شدی و شیر خوردی..........تا 7 صبح شاید 10 بار بیدار شدی........با گریه هم بیدار میشدی.....آخرین بار که بیدار شدی آقاجون اومد بردت و منم یک چرت زدم و رفتم دانشکده....قرار بود برم بیمارستان و اتاق عملو ببینم.......از دانشکده رفتم اونجا ....خاله جون سر عمل بود ....رینو پلاستی و خداییش خیلی عالی عمل کرده بود.......رفتم خونه آقاجون..بغل دای...
10 بهمن 1391

کوچولوی خوش اخلاق من

سلام سپهرم...........امروز بهتر از دیروز بودی...............هرچند ٤ بار پی پی کردی اما دوباره خوش اخلاق شدی و تموم مدت میخندی........دیشب از بس استرس تب تورو داشتم از خواب میپریدیم....ساعت ٩ با صدای پاشنه های پات که به زمین میکوبیدی بیدار شدم............ساعت ١٠ مریم اومد تا کارای خونه رو بکنه.....تو هم یکسره میخندیدی و میخواستی جبران دیروزو بکنی........ناهار خونه عمو ش(عموی من)دعوت بودیم....همه کلی تحویلت گرفتن...دایی٣ هم از اصفهان اومده ولی تو باهاش مثل غریبه ها رفتار میکنی و با تعجب نگاهش میکنی...........تا ٥ اونجا بودیم.خوش گذشت.......تورو گذاشتم خونه آقاجون و اومدم خونه تا ٩...با پدرجون اومدیم پیشت...ناآروم بودی باهات بازی کردم خوش ...
6 بهمن 1391

اولین بیماری پسرم

سلام سپهرم......میخوام وقایع دیروز و امروزو بنویسم. دیروز چهارشنبه صبح مریض داشتم...دکتر ف ارتوپد..نمیخواست از وقت مطبش بزنه و قرار شد صبح بیاد مطب....بیدار شدم و تورو با صورت نشسته بردم خونه آقاجون....بعد از مطب هم رفتم دانشکده تا سوالات امتحان دانشجوهام که شنبه است را بدم آموزش....مامان جون و آقاجون میخواستن برن فاتحه شوهرخاله آقاجون و قرار شد ٥/٤تورو ببرم اونجا...مامان جون گفت وقتی میخواستی برن طرفت دستهاتو به نشونه بیا میبری طرف خودت..ناهار نون و پنیر خوردیم  و من خوابیدم...آخه شب قبل درگیر طرح سوال و تصحیح پایان نامه دایی ٢ و خوندن مطالبی درباره جراحی امروز بودم و ساعت ٣ خوابیده بودم....پدرجون تورو نگه داشت و من خوابیدم تا ٤....ر...
6 بهمن 1391

بدون عنوان

پسر بازیگوشم.........خیلی شیطون شدی..الان خوابوندمت و اومدم چند خطی برات بنویسم.... دیروز اومدن و ده تا به رادیاتورهای اتاقمون اضافه کردن و از امشب بر گشتیم رو تخت.....گهواره شما هم کنار تختمه و تو اونجا خوابیدی... یمی از کارای جدیدت اینه که بعد از اینکه غلت میزنی و دمر میشی دوباره خودت به پشت برمیگردی...دیگه اینکه خیلی سعی میکنی حرف بزنی بخصوص اگه غذا تو دهنت باشه بیدار شدی و رفتم آوردمت پیش خودم...با لبخند از خواب بیدار میشی.. ده روزه که غذای کمکی میخوری...امشب هم شام آب ماهیچه خوردی..فرنی خیلی دوست داری و کلا همه غذاهارو با میل و رغبت میخوری.. امروز تو میوه فروشی وزنت کردم در ٥ ماه و ده روزگی ماشالله ٧٩٠٠ بودی که با ک...
3 بهمن 1391

عزیزدلم شکموی من

پسرم خیلی شکمویی....امروز خاله جونت اومد خونمون تا تورو ببینه...عاشقته و منم درکش میکنم آخه خودمم نسبت به پسرهای اون همین جوریم..... ازت کلی عکس گرفتم...دوربینو میشناسی و وقتی میخوام ازت عکس بگیرم زل مینی به دوربین و چشماتو چپ میکنی و قیافه متعجب به خودت میگیری.... از وقتی شروع کردی به غذا خوردن همه چی میخوری...میوه هم دوست داری و دیشب یک عالم سیب خوردی.... دیشب بابات میگفت گوووووووووووووووووووفیییییییییییییییییییی و تو بغض میکردی نمیدونم چرا.... عاشق بازی کردنی و میخوای یکسره باهات بازی کنیم..دوباره مثل دوران نوزادیت شدی و نصفه شبها میای تو بغلم میخوابی...الان هم میخوام ببرمت حموم جیگر مامان. ...
28 دی 1391

اولین روز از ماه ششم

پسر گلم دیشب اصلا خوب نخوابیدی و ساعت 8:30 صبحم بیدار شدی...باهات کمی بازی کردم تا اینکه بابات بیدار شد. دیشب پدرت سرفه میکرد و تو با هر سرفه اون تکون میخوردی....داشتیم صبحونه میخوردیم که با پدرت تماس گرفتن و رفت بیمارستان..امروز آنکال بود....ناهار قرار بود بریم خونه بابابزرگت نذر داشتن...دیروزم مامان جون آش رشته نذر سلامتی تورو پخت..درضمن روز عاشورا هم شله زرد نذریتو خوردیم... بعد از ناهار اومدیم خونه و بردمت حموم...اولین بار بود که تو حموم بزرگه شستمت اخه اتاقمون سرد بود و نبردمت حموم کوچیکه...مثل همیشه خوش حموم بودی و باهات حال کردم..بعد از حموم برات فرنی درست کردم خوردی....شبم باز خونه بابابزرگ بودیم و دلمه خوردیم...عاشقتم پسرم ...
24 دی 1391

فردا 5 ماهت تموم میشه

سلام سپهرم.............خیلی وقته اینجا ننوشتم..یکبارم که نوشتم مطالبم پرید.....تو این مدت خیلی بزرگ شدی دو ماهگی که با مامان بزرگت رفتیم درمانگاه ٥٧٠٠ بودی و ٥٧ سانت سه ماهگی تنهایی بردمت و ٦٢٠٠ بودی و ٦٢ سانت چهارماهگی با مامان جون رفتیم و ٦٧٠٠ بودی و ٦٥ سانت دیگه منو میشناسی و وقتی جلوی چشمت نیستم اعتراض می کنی...پدرجونتو خیلی دوست داری و اونو هم می شناسی دیگه شیر منو نمیخوری..از روز عاشورا تا حالا دیگه لب نزدی.....خیلی خوش اخللاقی و دنبال بهونه برای خندیدن میگردی...پسر دوست داشتنی ای هستی و همه دوست دارن.بخصوص آقاجون و خاله جون و دایی٢. هر کی بهت لبخند بزنه با لبخند جوابشو میدی و به قول پدرت تو دام تو میفته و باید باهات بازی ک...
23 دی 1391

بدون عنوان

سپهرم عاشق خلسه بعد از شیر خوردنتم...الان تو بغلمی...شیرتو خوردی و گونه تو چسبوندی روی سینه ام...چشماتو خمار کردی و زیر چشمی نگاهم میکنی و لبخند میزنی...اشک تو چشمام جمع میشه و جواب لبخندتو میدم و سعی میکنم تمام عشقمو بریزم تو لبخندم...تو هم میفهمی و تو همون حال از ته دل میخندی...شکمت که رو پهلومه تکون تکون میخوره...دلم برات ضعف میره..عاشقتم پسرم...خیلی دوست دارم/.. تو این مدت خیلی بزرگ شدی...مردشدی..فردا مامان جون و آقاجون از مکه برمیگردن..حتما ببیننت تعجب میکنن که چقدر بزرگ شدی...تازگیها خیلی میخندی.. دوست داری همه باهات حرف بزنن و تو هم تندتند دست و پاتو تکون بدی و بخندی...با انرژی تمام پا میزنی..اندازه یک دوچرخه سوار حرفه ای هرروز تمری...
12 آبان 1391