سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

اولین فدمها

یک ماه و نیمه که چیزی ننوشتم...............تو این مدت یکبار اصفهان و کاشان رفتیم..........١٨ اردیبهشت بعد مطب راه افتادیم...........اقاجون و امان جون هم اومدن..............هفته بهدش هم رفتیم تهران......نمایشاه ولیزر و خونه عمه بابات که از مکه اومد..............در تاریخ ٢٨ اردیبهشت یعنی ٩ماه و ٥ روزگی اولین قدمهارو خونه آقاجون برداشتی....از اون موقغ پیشرفت زیادی کردی و عرض هالو تند تند میری...سرعتت خیلی زیاده . دستاتو بالا میگیری تا کنترل داشته باشی..............دو روزه که اشاره کردنو یاد گرفتی و وقتی بغلت یکنیم با انگشت اشاره که کج هم میگیریش به مسیر مورد نظرت اشاره میکنی...............درو با انگشتت نشون میدی و میگی دده..........ازت میپرم سپ...
16 خرداد 1392

خونه دایی1

امروز جمعه ٣٠ فروردین برای اولین بار رفتی خونه دایی١..........بهت خوش گذشت...تمام مدت تو بغل دایی بودی...ناهار جوجه خوردیم و خوشبختانه تو موقع ناهار خوابت برد...............دایی بهت بستنی داد و با میل فراوان خوردی............ دندان سنترال سمت چپ بالات هم دراومد........تا حالا با اون دوتا دندون پایینت خیلی بامزه بودی.نمیدونم با اینم همونطور دوست داشتنی میمونی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟ هفته گذشته تقریبا هرروز آذر اومد خونمون و مجبور نشدم ببرمت خونه اقاجون............از هفته آینده هم دوشنبه ها مطب تعطیله.میدونم درامدم کمتر میشه اما به جاش بیشتر پیش توام..... حرف زدنت پیشرفت محسوسی داشته...چند شب پیش خونه آقاجون بودیم و عموی من برای علی توپ مینداخت تا...
31 فروردين 1392

پسرم مو درآورده

گل پسرم خیلی وقته تاخیر دارم.............دیروز ٨ ماهت تموم شد و از امروز رسما وارد ماه نهم شدی.............. ٧ماهگیت بردمت درمونگاه ......٨١٠٠ با قد ٧٤...قربون پسر رشیدم بشم من......... تو این مدت خیلی پیشرفت کردی..........دست دستی بلد شدی.........خیلی دوست داری رو زانوهات وایسی و دست دسی کنی..........دستتو به مبل و میز میگیری و راه میری..........هر روز یک جای جدید تو خونه کشف میکنی و به قول پدرت  فکر میکنی کریستف کلمبی........ یاد گرفتی در کشوهارو باز کنی و لباس زیرها و لباس خواب منو بریزی بیرون............در اتاقم میبندی و بعدش تو اتاق گیر میفتی..........برات بالا اومدن از پله آشپزخونه سخت بود اما دو روزه که ماهر شدی و مثل آب خ...
24 فروردين 1392

نشستن بدون کمک

سپهرکم روز چهارشنبه که دقیقا هفتمین ماهگردت بود در حین چهاردست وپا رفتن یهو نشستی و با اسباب بازیت بازی کردی................اولین نشستن بدون کمکت بود
26 اسفند 1391

ماشالله به این همه انرژی

پسر گلم شدی بمب انرژی..آروم و قرار نداری..........چهارشنبه گذشته یعنی ١٦ اسفند ماه سومین دندونتم جیک زد.......دندون لترال سمت چپ پایین........الان راحت هرچی میخوایو گاز میزنی ...تا حالا دوبار هم لپ منو گاز گرفتی که جای دوتا دندونت رو لپ راست و چپم به صورت کبودی مونده....... خیلی تو چهاردست و پا رفتن ماهر شدی و به سرعت از این ور خونه میری اونور خونه......یک هفته هم میشه که یاد گرفتی دستتو به مبل و میز و زیر تلویزیونی بگیری و بلند بشی.........اوایل زیاد کنترل نداشتی و پاهات ضعیف بود زود میفتادی اما حالا مدت طولانی تا ١٠ دقیقه هم شده که سر پا می ایستی و اگه چیزی زیر پات باشه میکشی بالا . میری روی مبل......... با اسباب بازیهات خیلی قشنگ بازب...
24 اسفند 1391

دو تا دندون داری خرگوش مامان

چهارشنبه .........بردمت خونه آقاجون و رفتم دانشکده.......٦٠ تا دانشجو تو کلاس بود.کلاس شلوغم مکافاتیه........مامان جون و مادربزرگت هر دو آش دندونی درستیدن........ظهر خونه آقاجون خوابیدم و رفتم مطب...شبم برگشتیم خونه خودمون و پدرت رفت خوابید چون میخواست ساعت ٤ صبح با داداشش برن تهران......... پنجشنبه.........بیدار که شدیم ساعت ٩ بود و پدر رفته بود با هم بازی کردیم و بردمت خونه آقا جون.زنگ زدم دکتر ن و غ و م و ر و ا را برای فردا عصر دعوت کردم..........کمی بداخلاق بودی........غروب دیگه خیلی بیقرار بودی ......حاضرت کردم و رفتیم خرید....تو فروشگاه گذاشتمت تو چرخ دستی و با هم گشتیم....بعدش هم گوشت و سبزی خریدیم.تا رسیدیم خونه حاضر شدیم .و ر...
6 اسفند 1391

دندان سپهر کوچولو

شب جمعه  از ساعت سه و نیم تا ٦ صبح یم ربع به یک ربع بیدار میشدی...........هلاکم کردی..کم خوابی اذیتم میکرد.........نزدیکای ٧ صبح پدرت اومد.......اما توان بلند شدن نداشتم..خوابیدم تا ٩.................با زنگ مریم بیدار شدم..همیشه جمعه ها نزدیک ١١ صبح میومد اما حالا که من کمبود خواب دارم زود اومد........محبور شدم بیدار شم.......شما هم بیدار شدی...........پدر جونت حلیم خریده بود......اما دیگه سرد شده بود و سفت بود..........یک قاشق خوردم.........شما هنوز تب داشتی و بیقرار بودی..........تا ١١ تو بغلم بودی و بردمت رو تخت .......پدرت اومد بردت و من خوابیدم تا ١٢.......کمی بهتر شدم.......قراربود بریم باغ خاله جون............تا حاضر شدیم و ...
1 اسفند 1391

واکسن شش ماهگی

امروز صبح برات واکسن زدم و الان لالا کردی چهارشنبه.......برای اولین بار حرکت کردی..........خونه اقاجون بودیم و تو در یک اقدام قورباغه ای پریدی جلو.....خیلی جالب بود.......اول به حالت چهاردست و پا درمیای بعد رو پنجه پا وای میایستی و خودتو پرت میکنی به جلو....آقاجون کلی برات ذوق کرد و خندید...... پنجشنبه صبح....رفتیم بیمارستان و با رییس بیمارستان صحبت کردم و اتاق عمل روز دوشنبه را گرفتم....تو و بابایی هم اومدین و تو ماشین بودین تا من صحبتام تموم شد.......عمه پدرت زنگ زد و برای شام و حنابندان دعوتمون کرد.......من و مهدی هم دعوامون شد.....امروز خیلی تو حرکت پیشرفت داشتی.....سینه خیز هم میری..اما اصرار داری چهاردستو پا بری.هنوز دستو پات هماهن...
27 بهمن 1391

بد خواب شدی چرا؟؟؟؟/

سلام پسر گلم........ماشالله به این همه خوش اخلاقی..........دیروز دایی ٢ و زندایی میگفتن تورو بدیم به اونا یک نی نی دیگه بیاریم....میگن هیچ بچه ای به خوش اخلاقی و بامزگی شما نمیشه........فقط خوابت که میاد یک کم بداخلاق میشی پریشب بعد از مطب رفتم خونه خاله جون.شماهم با مامان جون و آقاجون اومده بودی.........خودشون مطب بودن هنوز............من و مامان و زن دایی هم رفتیم شیرخشک برات بگیریم......رفتیم داروخونه دوستم سحر و قرار شد یک شب شام دعوتشون کنیم خونمون...... راستی صبح هم من باید میرفتم دانشگاه برای پر کردن یک فرم..شمارو هم بردیم...........بعدش هم ناهار کامبادن که مامان بزرگت هم اونجا بود پریشب بعد از خوردن دل و جیگر گوسفند که شماهم از ...
18 بهمن 1391

پسر ذوقی

گل کوچولوی مامان روز به روز داری شیرینتر میشی.......عاشق خندههای از ته دلتم.........حالت خداروشکر خیلی بهتره...خوب شیر میخوری..سوپم دوست داری....اما سرلاک نمیخوری شاید به زور دو یا سه قاشق بتونم بهت بدم.. پرده اتاق خوابمونو عوض کردم و روتختی نو خریدم...به محض دیدن روتختی جدید متوجه تغییر شدی و نیشت باز شد....وقتی گذاشتمت رو تخت شروع به غلت زدن و مالیدن صورتت رو روتختی............ پنجشنبه شام رفتیم خونه بابابزرگت.....دخترعموت هم بود و وقتی وحشیانه به طرف تو میومد بغض میکردی..دلم برات آتیش گرفت از دخترا میترسی....... جمعه ناهار بابایی تنها رفت خونه باباش........منم رژیم داغونم کرده بود و نای تکون خوزدن نداشتم.برای هردومون سوپ گذاشتم........
16 بهمن 1391