سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

پسرم مو درآورده

1392/1/24 23:38
نویسنده : معصومه
386 بازدید
اشتراک گذاری

روز 14 فروردینگل پسرم خیلی وقته تاخیر دارم.............دیروز ٨ ماهت تموم شد و از امروز رسما وارد ماه نهم شدی..............

٧ماهگیت بردمت درمونگاه ......٨١٠٠ با قد ٧٤...قربون پسر رشیدم بشم من.........

تو این مدت خیلی پیشرفت کردی..........دست دستی بلد شدی.........خیلی دوست داری رو زانوهات وایسی و دست دسی کنی..........دستتو به مبل و میز میگیری و راه میری..........هر روز یک جای جدید تو خونه کشف میکنی و به قول پدرت  فکر میکنی کریستف کلمبی........

یاد گرفتی در کشوهارو باز کنی و لباس زیرها و لباس خواب منو بریزی بیرون............در اتاقم میبندی و بعدش تو اتاق گیر میفتی..........برات بالا اومدن از پله آشپزخونه سخت بود اما دو روزه که ماهر شدی و مثل آب خوردن میری تو آشپزخونه و میای بیرون.......وابستگیت به من بیشتر شده و وقتی خونه خودمونیم باید یکسره بر دلت باشم و اگه میخوام جایی برم با خودم ببرمت.......

از عید برات بگم که خیلی تعطیلی حال داد.........روز چهارشنبه ناهار ماکارونی پختم ...بعد سال تحویل رفتیم خونه آقاجون...........عیدی گرفتیم و رفتیم خونه بابابزرگت...........پسردایی مامان آمنه اومده بود و شامم اونجا بودیم..........روز پنجشنبه دایی١ هم اومد و کلی عاشقت شدو تا روز یکشنبه که بودن تو تمام مدت خونه آقاجون بغل دایی بودی........

روز جمعه و شنبه هم رفتیم باغ خاله جون............عید دیدنی روز پنجشنبه رفتیم خونه مادربزرگ من...روز جمعه خونه عموی من.......روز شنبه خونه عموی من و عمه بابات.......والسلام........

تو باغ خیلی بهت خوش گذشت اما آفتاب سوخته شدی و لپات گل انداخت............روز دوشنبه هم پسرعمه بابات اومدن خونمون که شام بردیمشون بیرون و بعد اومدیم خونه.....اونم مثل خودت پرانرژیه و کلی باهات بازی کرد..........

سه شنبه تصمیم گرفتیم بریم تهران..............من هم پیشنهاد دادم مامان بزرگتو ببریم تا خونوادشو ببینه قرار شد عمه هم بیاد........بابابزرگت ناراحت شد و توقع داشت اونم ببریم اما جا نداشتیم ..........آخه صندلی ماشین توهم بود...........ساعت ٢ راه افتادیم و ناهار بین راه خوردیم.......پدرت تند تند نگه میداشت تا خسته نشیم............ساعت ٩ رسیدیم خونه خاله جون......شام سفارش دادیم و خوردیم.....من خیلی خوابم میومد...خوابیدیم و صبح هم رفتیم روپوش سفید خریدم...........بعدش رفتیم خونه خاله بابات...من از دیدن زندگیشون خیلی متعجب شدم......انگار زمان به سی سال پیش برگشته بود یا بهتره بگم در سی سال پیش متوقف شده بود.........ناهار اونجا بودیم و بعدش با شوهرخاله رفتیم دنبال آپارتمان که گیر نیاوردیم و ساعت ٧ راهی خونه خاله شدیم........شام نون و پنیر خوردیم و تو لب به سوپت نزدی........پنجشنبه صبح کمی تو خیابونا پرخیدیم و بعدش رفتیم  پیتزا خوردیم.......لالا کردیم و شام رفتیم کبابی ...تا غذامونو آوردن بیدار شدی ماهم غذارو آوردیم خونه خوردیم........

جمعه رفتیم کاخ سعدآباد........ناهار از آش اونجا خوردیم و لواشک و راحت الحلقوم خریدیم و اومدیم خونه...شب رفتیم خرید........شام هم یک رستوران ایتالیایی که تو با آواز خوندنت جلب توجه میکردی...........

شنبه.......یادم نیست

یکشنبه برگشتیم........مامان بزرگ و عمه تو رسوندیم و رفتیم خونه آقاجون............

دوشنبه غروب بازم یکسر رفتیم خونه بابابزرگت که بازم خونواده زنعموت اونجا بودن..........بابا و بابابزرگت رفتن استخر و من و تو رفتیم خونه آقاجون

سیزده بدر هم رفتیم باغ خاله جون و آش خوردیم.....کباب هم موند واسه شب که خونه آقاجون کوبیده و جوجه زدیم بر بدن

چهارشنبه.........رفتم مطب........مامان جون برات یک عالمه توپ رنگاوارنگ خریده بود

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)