سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

دندان سپهر کوچولو

1391/12/1 11:23
نویسنده : معصومه
448 بازدید
اشتراک گذاری

شب جمعه  از ساعت سه و نیم تا ٦ صبح یم ربع به یک ربع بیدار میشدی...........هلاکم کردی..کم خوابی اذیتم میکرد.........نزدیکای ٧ صبح پدرت اومد.......اما توان بلند شدن نداشتم..خوابیدم تا ٩.................با زنگ مریم بیدار شدم..همیشه جمعه ها نزدیک ١١ صبح میومد اما حالا که من کمبود خواب دارم زود اومد........محبور شدم بیدار شم.......شما هم بیدار شدی...........پدر جونت حلیم خریده بود......اما دیگه سرد شده بود و سفت بود..........یک قاشق خوردم.........شما هنوز تب داشتی و بیقرار بودی..........تا ١١ تو بغلم بودی و بردمت رو تخت .......پدرت اومد بردت و من خوابیدم تا ١٢.......کمی بهتر شدم.......قراربود بریم باغ خاله جون............تا حاضر شدیم و سوپ برات پختم و میکسش کردم و راه افتادیم شده بود یک و نیم.........قفل خونه باغشون خراب شده بود و باز نمیشد.تو باغ نشستیم............تو هم بیحال بودی..سریع جوجه خوردیم ......مامان جون یک تیکه جوجه داده بود دستت که میکشیدی به لثه هات و حال میکردی باهاش.........من و تو رفتیم تو ماشین آخه باد میومد و میترسیدم بره تو گوشت........خوابیدی و منم یک چرتی زدم.......بیدار شدیم و چون هوا سردتر شده بود اومدیم خونه.............دوباره تو اگهیها دنبال خونه گشتیم.........پدرت گفت بریم خونه بابابزرگت اما چون دعوت نکردن و حتا یک زنگ هم نزدن گفتم حتما آمادگی ندارن و نرفتیم............شام سوپ خوردی .نون هم توش تلیت کردم خوشت اومد..........

شنبه....نرفتم دانشکده.زنگ زدم و مرخصی گرفتم.........بیدار که شدی بردمت برای عکس پاسپورتت باید لباس تیره تو زمینه سفید باشه..بلوز قهوه ایتو پوشوندم........کالسکتو باز کردم تا با کالسکه بریم...سرکوچه عکاسیه....با تعجب به کالسکه نگاه میکردی.هر طرف میبردمت سرتو ببر میگردوندی تا ببینیش.....حاضر شدیم و گذاشتمت توش.خوشت اومده بود........نرسیه به سر کوچه خوابیدی..........رفتم فروشگاه پارسیان و کلی خرید کردم.....برگشتیم خونه...صبر کردم تا بیدار شدی بریم عکاسی........دوباره رفتیم.........خیلی خوش اخلاق و آقا بودی.... عکاسه برات ذوق کرد...میخواستی همه جارو ببینی...خودت کلا عشق دوربین و اینجور چیزایی اونجا هم پر از این تجهیزات حال میکردی..مجبور شدم برم پشت سر عکاس و شکلک درارم تا روبرو را نگاه کنی.خیلی قشنگم روی چهارپایه عکاسی نشسته بودی.........قرار شد فردا برم برای عکسها.......بعدش رفتیم کیف فروشی موگه..حراج بود و منم یک کیف شیک و سبک خریدم ٥٥ تومن و یک کیف پولم گرفتم ٣٨ تومن.........اونجا هم خوش اخلاق بوده و هربار فروشنده نگاهت میکرد لبخندی حواله میکردی...........برگشتیم خونه و زنگ زدم سفارش غذا دادم.........بهت سوپ دادم و همزمان ناهارمو خوردم..خبری از پدرت نبود....دراز کشیدم و تو هم کنارم وول میخوردی و با گردنبند و یقه لباسم ور میرفتی.............خوابم برد .ده دقیقه به ٣ پدرت اومد.....تو هم خوابیده بودی........مثل نوزادیهات روی بازوم بودی...........ناهار خورده بود.......دوباره خوابیدیم........سه و ده دقیقه پسر دایی وقت شناس پدرت زنگ زد.....من بیدار شدم اما تو خواب بودی....دوباره خوابیدم تا ٥/٣...........دلم نیومد بیدارت کنم .خودم حاضر شدم برم مطب و قرار شد پدرت وقتی بیدار شدی ببردت خونه آقاجون..........ساعت ٦ مامان جون زنگ زد و گفت پس سپهر کو؟؟؟؟؟؟؟؟منشیم زنگ زد پدر جونت گفت تورو برده خونه بابابزرگت....طفلی هرچی صبر کرد اونا بگن پسرتو بیار یا بیاین نگفتن با پررویی خودش رفت..........قرار شد برن خونه خودمون و منم برم خونه...........کارم تموم شد و برگشتم خونه تا صدای درو شنیدی سرتو بلند کردی و با دیدن من خندیدی.پدرت گفت بیدار که شدی بداخلاق بودی و بردت بیرون تا روحیت خوب بشه......من غکر میکردم شام شما و پدرو نگه دارن اما نه خیر خبری نبوده .نمیدونم چرا مهدی اصرار به رفتن داره وقتی اونا نمیخوان مارو ببینن..........!!!!!!!!!!!!!.رفتیم خونه آقاجون نیازمندیهارو گرفتیم و برگشتیم خونه...غذای پدرجونو که ظهر نخورده بود دوتایی خوردیم وتصمیم گرفتیم از این به بعد یک پرس برای دوتاییمون سفارش بدیم......

یکشنبه......٨ صبح جلسه داشتم...تا حاضرت کردم و بردمت تحویل مامان دادمت و رفتم دانشکده شده بود ٥/٨............یک کم چرت و پرت گفتیم و رفتم دنبال نوشتن طرح درس این ترم  تو بخش و خوندن پایان نامه و بعدشم ساعت ١٢ رفتم جلسه تا یک ربع به دو طول کشید............قرار شد تو بمونی خونه آقاجون و من وپدرم ناهار بیایم اونجا.........مامان زنگ زد و گفت لباس تمیزم برات ببرم.........عمه طاعره زنگ زده بود به پدرت و بابت شام اون شب تشکر کرده بود..............ناهار خوردیم و باهات بازی کردم و رفتم مطب..هلاک بودم.......٤ تا جراحی داشتم و تا ٨ طول کشید...مامان زنگ زد و گفت یک خبر خوب برات دارم........گفتم سپهر دندون دراورده گفت آره...فدای دندون سفید خوشگلت بشم.قاشق که میبریم تو دهنت تق تق صدا میده.......سنترال سمت راست پایین......اومدم دنبال پدرت و رفتیم خونه آقا جون....چه دندون قشنگی.......شام خوردیم و تورو برداشتیم آوردیم خونه............عمه افسانه زنگ زد و برای فردا شب شام دعوتمون کرد

دوشنبه......بازم ٨ صبح جلسه شورای آموزشی داشتم............ایندفعه زود رسیدم..تا ١٠ طول کشید و بعدشم برنامه بخش سه تا دانشجوی تکمیلی را کامل کردم و ١٢ رفتم بانک دنبال وام بسته پزشکان پدرت.....خلاصه تا ٢ دویدم و بانک تعطیل شد و دست از پا درازتر برگشتیم خونه آقاجون..خورش بادمجون خوردیم و با تو بازی کردم و رفتم مطب......دوروزه ظهر نمیخوابم و این برای من یعنی فاجعه...........تو هم موندی پیش آقاجون.........از مطب که برگشتم تا دو ش گرفتم و اومدیم دنبال تو و رفتیم خونه عمه ساعت از ١٠ گذشته بود....مادر عروسشون گفت مارو لایق نمیدونین که خونه ما نمیاین.........منم اینجوری شدمتعجبتعجبتعجبتازه فهمیدم یکشنبه پیش پاگشا بوده و ماهم دعوت شدیم اما مامان بزرگت یا عمه بابات گفتن پدرت کشیکه و ما نمیاییم..........حالا پدرت اصلا یکشنبه کشیک نبوده و ما تو خونه نشسته بودیم...........منم گفتم به ما کسی نگفته وگرنه وظیفه داشتیم خدمت برسیم...دیگه تا آخر مهمونی یکسره میگفت من شرمندم ببخشید باید یک شب شام دوتایی بیایید....ما که نمیریم اما کار هر کی بوده خیلی زشت بوده................بعدشم مامان بزرگت اونارو برای شب جمعه شام دعوت کرد و کلی هم اصرار به زن برادرهای عروس خواهر شوهرش کرد که حتما برن منم دوباره اینجوری شدمتعجبعصبانیتا بحال زن برادرهای عروس خودشو دعوت نکرده اما زن برادرهای عروس خواهرشوهرش اگه نرن خونشون ناراحت میشه.............تو این چهارسال و خورده ای که من عروسشونم فقط یکبار مامان اینارو دعوت کرده اما تا حالا دوبار خونواده عروس خواهر شوهرشو دعوت کرده ....چی بگم والله..........منم دوباره سر پدرتو خوردم...............دلم براش میسوزه تقصیر اون که نیست اما رفتار مامانش خیلی بده.............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)