سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

واکسن شش ماهگی

1391/11/27 1:35
نویسنده : معصومه
302 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح برات واکسن زدم و الان لالا کردی

چهارشنبه.......برای اولین بار حرکت کردی..........خونه اقاجون بودیم و تو در یک اقدام قورباغه ای پریدی جلو.....خیلی جالب بود.......اول به حالت چهاردست و پا درمیای بعد رو پنجه پا وای میایستی و خودتو پرت میکنی به جلو....آقاجون کلی برات ذوق کرد و خندید......

پنجشنبه صبح....رفتیم بیمارستان و با رییس بیمارستان صحبت کردم و اتاق عمل روز دوشنبه را گرفتم....تو و بابایی هم اومدین و تو ماشین بودین تا من صحبتام تموم شد.......عمه پدرت زنگ زد و برای شام و حنابندان دعوتمون کرد.......من و مهدی هم دعوامون شد.....امروز خیلی تو حرکت پیشرفت داشتی.....سینه خیز هم میری..اما اصرار داری چهاردستو پا بری.هنوز دستو پات هماهنگ نیست پاهاتو جلو میکشی اما بعدش نمیدونی باید چکار کنی.........مهدی میخواست بره پیش پسرعمه اش و من میخواستم که بخوابم و امیدوار بودم تورو نگه داره........پدرت ساعت یک رفت.ناهار نخوردم و یک چرتی زدیم.......پدرت برگشت و دوباره بحثمون شد......رفتم ارایشگاه.....ساعت ٨ رفتیم مهمونی.........همه کلی به خودشون رسیده بودن.هم آرایش و هم لباس.منم ساده با یک تونیک توخونه ای بودم و آرایشم نداشتم......شام خوردیم و بقیه دیدن تو میتونی جلو بری اما کسی ذوق نکرد..طبق معمول همیشه هر چی من و تو داریم یا هرکار جدیدی انجام میدیم طوری برخورد می کنند انگار از اول همینطوری بوده........گفتم حنابندان نمیام و برگشتیم خونه....

جمعه صبح.......سریعتر شدی و میخوای به همه چیز برسی....به سفره صبحونه حمله کردی و داشتی چایی پدرتو میریختی....خیلی برات خوشحالم..پنج روز مونده به اتمام شش ماهگیت کولاک کردی.........ناهار جیگر خوردم و رفتیم خونه آقاجون.قرار شد شب بریم دنبالشون برای عروسی.....خاله جونم نمیاد.بله برون خواهرشوهرشه.......بعد از ناهار خوابیدم و بعدش حاضر شدیم برای عروسی.بابابزرگت زنگ زد.......بقیه ساعت ٥ رفته بودن عروسی...ماشالله به اعصاب و اون جا مونده بود و میخواست با ما بره ......رفتیم دنبال اون و بعدشم مامان و آقاجون...تو راه خوابت برد........عروسی مختلط بود....جمعیت زیادی نبود.........صدا خیلی بلند بود.پنبه گذاشتم تو گوشت...خوب بودی تا اینکه دود و رقص نور هم راه انداختن.اصرار داشتی سالنو نگاه کنی و وقتی میدیدی جیغ میزدی...ترسیده بودی........پدرت بردت تو ماشین...آروم که شد آوردت...شام خوردیم.ایشالا خوشبخت بشن اما پذیرایی افتضاج بود............بعد از شام تا خواستن شروع کنن به دمبل و دیمبو زدیم به چاک.........پدرجون میگفت ما چون فامیل نزدیکیم بهتره بریم خونه عمه و با عروس داماد بریم خونشون...رفتیم در خونه عمه کسی نبود..برگشتیم خونه خودمون...به شما شیر و بیسکویت دادم و پیش مامان موندی.......قرار شد مامان بزرگت خبرمون کنه...ساعت نزدیک ١ بود..زنگ زدیم مامان بزرگت جواب نداد.چندبار دیگه تماس گرفتیم......بالاخره زنگ زدیم بابابزرگت......گفت خونه عمه بودند و حالا دارن میرن...........سریع رفتیم.دیگه داشتن میرفتن خونه عروس داماد.نمیدونم چرا مامان بزرگت خبرمون نکرد.میگفت دعوا بوده خواستم نباشید....پرسیدم کسی از دعوا خبر نداشت..حالا هرچی بوده باعث سوتفاهم شد و اونا فکر کردن اومدیم دنبال ماشینمون که ماشین عروس بوده........رفتیم خونشون.........زیرزمین بود .........جهازو چیده بودن و مامان بزرگت کلی تشکر از مادرعروس کرد.منم دوتا شاخ درآورده بودم...تا حالا فکر میکردم تعریف و تمجید بلد نیستن که از وسایل من تعریف نمی کنه اما دیدم خوب هم بلده...........من غیر جهازم آپارتمان و ماشن هم بردم اما تا بحال یک اشاره هم به داشته های من نکرده..اونجا میگفت.به به سرویس خواب...به به مبل......چهچه یخچال...........

ماشینو برداشتیم و رفتیم خونه آقاجون...پدرت میگفت میخواد پیش تو باشه.هر دوتا ماشینو گذاشتیم تو پارکینگ.........خوابت نمیبرد..مامان گفت زیاد خوردی و سردلت سنگینه!!!!!!!!!!!!!!!گرفتمت بغل بخوابونمت...مثل سه ماه پیش دهنتو بردی طرف سینم و از رو لباس مک زدی.....فهمیدم گشنته..شیر درست کردم خوردی.......زنگ زدن و پدرت مجبور شد با ماشین بره خونه.

شنبه.........عمه پدرت شام مهمونن........پاتختی هم امروزه...خونه را مرتب کردم......میوه و آجیلم دیروز خریدیم و فقط میمونه شیرینی که قراره پدرت بخره.........تمیز کردن خونه وقت گیره.........ناهار نیمرو خوردیم و وقت نکردم بخوابم......دوش گرفتم..حاضرت کردم و رفتیم پاتختی...قرار بود اونجا تحویل مامان بدمت و برم مطب............ده دقیقه نشستم و رفتم مطب...قرار شد مامان شام مهمونامو بپزه........با عجله از مطب رفتم خونه آقاجون........غذاها و تورو برداشتیم رفتیم خونه خوردمون............٩ اومدن و نزدیک ١٢رفتن...........خوش گذشت

یکشنبه.............ظرفهارو شستم......ناهار از شام دیشب خوردیم و بقیه اش را پدر برد خونه آقاجون.......خوابیدیم و پدر رفت خونه باباش....بعد نیم ساعت برگشت...........حالی میده استراحت...

دوشنبه.از صبح اتاق عمل بودم تا١.پدرت کشیک بود و شماهم پیش مامان....اومدم خونه مامان جون پیش شما.ناهار خوردیم.خوابوندمت......پایان نامه دانشجومو خوندم....بلند شدم و رفتم مطب..........از خستگی نا نداشتم و این خستگی تا آخر هفته باهام موند.......٤ تا جراحی داشتم....٨ از مطب دراومدم و اومدم دنبالت و رفتیم خونه..از خستگی خوابم نمیبرد .تا ٢ بیدار بودم........

سه شنبه...٨ بیدار شدم.....اولین روز شش ماهگیت مبارک گلم......مرخصی منم تموم شده و باید برگردم سرکار.......اتاقم جابجا شده بود.روپوش سفیدهام گم شدن.مکافاتی داشتم تا ظهر.......ناهار از بیرون گرفتیم........لالا..............مطب.......بازم ٤ تا جراحی

چهارشنبه.....اول بانک رفاه برای وام.بعدش هم دانشکده....از ٨ صبح ندیدمت تا ٩ شب........از خودم بدم میومد.من چه جور مادری هستم.......ناراحت بودم خیلی زیاد.منو که دیدی ذوق کردی.خاله جون اومد و بازی کردین.......از مکعبهات خیلی خوشت میاد و دنبالشون میری.....به تخته نردم علاقه زیادی داری و دوست داری روش بکوبی..............میخوای حرفم بزنی و واضح میگی آقا.عاشق ضربه زدنی....بخصوص روی پای من....به صورتم هم میزنی....گردنبندمو خیلی دوست داری و تا میای بغلم میری تو بحرش

پنجشنبه........واکسن.........قد ٧٠..وزن ٧٨٠٠..دورسر ٤٣.....خانم بهداشت گفت همه چیت نرماله ولی قدت از نمودارت بالاتره..خودم میدونستم پسر رشیدم....فقط نمیدونم چرا قدت تو مرکز بهداشت همیشه کمتر از مطب دکترته....خانم واکسیناسیون نبود...رفتیم یک درمانگاه دیگه....منم مشهور.!!!!!!!!!!!هرکی اسممو میبینه میپرسه شما دکتر فلانی هستین.......واکسنتو زد......دوتا جیغ زدی...دلم ریخت..........اومدیم خونه..تو راه برام حرف زدی...پدر جونت هم اومد......قطره دادم خوردی........یک کم بیحال بودی.....خاله زنگ زد.رفتیم بانک برای کار وام........ناهار هم قرمه سبزی مامان جون...........خستگی این هفته تو تنمه.......دادمت بابات و رفتم لالا........٥ بیدار شدم...یک کم بیحال بودی تو تابت میذاشتمت خوشت میومد..همونجا هم خوابیدی...پدرت برگشته بیمارستان.الان بیدار شدی.ماشالله سرحالی..فدای پسر قوی خوش اخلاقم بشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)