سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

بدون عنوان

سلام .............میدونم خیلی وقته چیزی ننوشتم. سیزده بدر جایی نرفتیم. ناهار خونه آقاحون جوجه کباب خوردیم و بعدش خوابیدیم. غروب رفتیم بیرون. مامان بچه هارو برده بود پارک. رفتیم پیششون. امیر موبایلشو گم کرد. از چهاردهم هم کار شروع شد. البته طبق روال بعد از عید مریض کم بود و کار و کاسبی کساد. امسال تولدم حس خیلی خوبی داشتم که به خاطر حضور گل پسرم بود. ............یک کم با بابایی بداخلاقی کردم. برام یک انگشتر خوشگل خریده بود. ما هم کیک خریدیم بردیم خونه آقاجون. دایی 2و خاله جونت هم زحمت کشیدن و کادو گرفتن و همینطور عمه فریده و امیررضا. دایی 3 هم کادوشو تو عید داده بود. روز تولدم رفتم سونو. کلینیک بی نهایت شلوغ بود. زنگ زدم خانم دکتر و گفت...
1 ارديبهشت 1391

ما هنوز سیزده بدرمونو در نکردیم

سه شنبه 8 فروردین آخرین روز کشیک بابایی بود. منم براش خورش فسنجون بردم بیمارستان. از غروب ترش میکردم. ناهارم چیز سنگینی نخورده بودم که باعث ترش کردنم شده باشه. مامان جون گفت گل پسرت داره مو درمیاره و از حالا به بعد ترش می کنی بخصوص غروبها. با بابایی کمی شام خوردیم که من بالا آوردم. خوابم میومد و دلم میخواست همونجا بخوابم اما بابایی اجازه نداد و گفت بهتره برگردم. ماشینو واسه بابایی گذاشتم و دایی سوم اومد دنبالم. چهارشنبه 9 فروردین بابایی صبح اومد و تا یازده و نیم خوابید. بیدار شدیم و رفتیم خونه آقاجون و بعدش دوباره خوابید تا ساعت هفت بعداز ظهر. خواهش کردم بریم سونو اما بلند نشد. میگفت بعدا تنهایی برو. در کل بی حال و بی حوصله ب...
13 فروردين 1391

سال نو مبارک

خوبی گل پسرم؟ اینترنتم قطع بود و یک مدت نشد بیام آپ کنم. اتفاقات مهم این مدت عبارت بودند از: برای عید آماده میشدم و خوشحال بودم که خدا تورو به ما داده. اگه بگم امسال بهترین عید زندگیم بوده اغراق نکردم. یکشنبه آخر سال که میشد بیست و هشتم اسفند ماه مادر بزرگت مارا برای شام دعوت کرد. خورش بادمجون!!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم چرا انقدر تازگیها انقدر این خورشو میخوریم. بعد از مطب رفتم اونجا و بعدش هم با بابایی تا نزدیکای ساعت سه بیدار بودیم. دوشنبه تا ده خوابیدیم و رفتیم خرید. دایی بزرگترت و دایی کوچیکت هم از راه رسیدن و به مناسبت ورود اونا رفتیم خونه آقا جون. بعدش با خاله و شوهر خاله خداحافظی کردیم چون راهی مکه بودن. خدا به همراهشون ایشالا سلامت بر...
8 فروردين 1391

تنبلی قبل از عید

سلام گل پسر! در چه حالی؟ از اینکه مامان سرکار نمیره و پیشته خوشحالی؟ سه شنبه 23 اسفند قرار بود از خونه بیرون نرم. از اتفاقات چهارشنبه سوری به خاطر وجود نازنینت میترسیدم. تا ظهر تو خونه جلوی تلویزیون ولو بودم. ناهار رفتم خونه مامان جون و به محض برگشتن خوابیدم تا شیش. بیدار که شدم بلافاصله رفتم خونه مامان جون که تا هوا تاریک نشده برسم. علی و امیر هم اونجا بودن. با اقاجون آتیش بزرگی تو حیاط خونه روشن کرده بودن. سارینا هم اومد پیششون. یکی از ترقه هاشون خیلی ترسناک بود و من یهویی تکون خوردم. علی اومد معذرت خواست. بعد از شام هم برگشتم خونه و زود خوابیدم. چهارشنبه صبح یکسر رفتم دانشگاه تا یک صورتجلسه را امضا کنم. بعدش اومدم از سر کوچه ماهی ...
26 اسفند 1390

یکروز قبل از چهارشنبه سوری

یکشنبه 21 اسفند ماه سلام گل پسرم. دیگه تکونات کانلا محسوسه و وقتی بهم لگد میزنی ذوق میکنم و خدارو شکر میکنم که منو لایق دیده و تجربه این احساس قشنگو به من هدیه کرده. خدایا شکرت. من بنده خوبی نبودم اما تو همیشه به من لطف داشتی و منو شرمنده خودت کردی. دوست دارم خدا. هوای نی نی منم داشته باش و لطفتو شامل حالش کن. صبح رفتم دانشکده. آخرین روز بخش بود. نمراتشونو دادم. دو نفر افتادن و هر چی نمره میدم بازم نمیتونن پاس کنن انقدر نمراتشون پایینه. بابایی زود اومده بود خونه. منم از صبح پاهام خواب میره و ورم کرده طوریکه کفشام تنگ شدن. با بابایی رفتیم کفش بخریم که چیز مناسبی ندیدیم. ناهار مامان جون خورش آلو درست کرده بود خوشمزه شده بود. ظهر به زور ر...
26 اسفند 1390

نی نی تو هم عیدی میخوای؟

سلام به دوستای خوبم که لطف دارن و به وبلاگ ما سر میزنن.این چند روزه سرم خیلی شلوغ بوده و فرصت نشد آپ کنم. روز سه شنبه و چهارشنبم طبق معمول گذشت. دایی مهدی و خانمش تموم آخر هفته را مشغول تمیز کردن خونه جدید بودن. آقا جون و مامان جون هم یک آپارتمان خیلی شیک خریدن و خونه خودشونو فروختن. مامان پشیمونه و نگران. امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه. با این حساب تو دیگه این خونه را نمی بینی و قراره تو خونه جدیدشون بزرگ بشی. الان به خونه ما نزدیکتر شدن و خوشحالم که رفت واومدم برای آوردن بردن تو راحتتر میشه. چهارشنبه بعد از مطب نشستم به آماده کردن پاورپوینت های بازاموزی. پنج شنبه صبج دو تا سخنرانی داشتم که هر دو خوب بود. تا ساعت یک هم طول کشید. ...
21 اسفند 1390

بدون عنوان

یکشنبه 14 اسفند ماه صبح طبق معمول همیشه دانشکده بودم. یکی از دانشجوها رو مخم بود که در نهایت قرار شد برای خلاصی از شرش اجازه بدم شنبه آینده با سایر بچه ها امتحان بده. امتحانی که هنوز سوالاتشو طرح نکردم و در ضمن پنج شنبه و جمعه هم باز آموزیه که هم دبیر علمی و هم دبیر اجرایی خودمم و 5 تا هم سخنرانی دارم که حتا یک پاورپوینتم آماده نکردم. بابات میگه یکروز بشینم خونه و نه مطب برم نه دانشکده تا به این کارها برسم. بعد از دانشکده راهی چندتا مبل فروشی شدم و بالاخره از همون نزدیک خونه مامان جون اینا دو دست مبل گرفتم و قرار شد ساعت 3 مبلهارو بیارن. رفتم خونه مامانینا تا درو برای مریم باز کنم که پشت در نمونه بعدش عمه وننه اومدن و عمه شروع کرد به کار ک...
16 اسفند 1390

وقت کم میارم

جمعه 12 اسفند ماه ساعت هشت با سر و صدای بازگشت بابایی از بیمارستان بیدار شدیم. واسمون نیمرو درست کرد که من یک لقمه بیشتر نخوردم. بعدش شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و روشن کردن ماشین لباسشویی و ظرفشویی. بابایی ساعت 11 خوابید رفتم کنارش دراز کشیدم که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم نزدیکه یک شده. پا شدم و ناهار درست کردم با همون ماهی که دیشب خریده بودم. ساعت دو بابایی رو از خواب بیدار کردم تا ناهار بخوریم. بعد ناهار یک کم اومدم نت ببینم چه خبره و دیدم خوابم میاد برفم میومد و جون میداد واسه خوابیدن. حول و حوش ساعت سه بود که من و بابایی خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم که ساعت نزدیک شیش شده بود. مامان جون از کربلا زنگ زد و زود قطع کرد. لباس پوشیدیم ...
14 اسفند 1390

بد خوابی

چهارشنبه 10 اسفند خیلی بدخواب شدم. به سختی خوابم میبره و بعد از نیم ساعت بیدار میشم و دیگه تا یکی دو ساعت بیدارم. چهارشنبه صبح وقتی چشم باز کردم دیدم ساعت یک ربع به دهه و قرار بود از هشت برم مرکز توسعه. با عجله حاضر شدم که بابات زنگ زد و شماره حسابشو خواست. اگه خدا بخواد بعد از 7 ماه میخوان حقوقشونو بدن. وقتی رسیدم دیدم ساعت پذیراییه و منم به سایرین ملحق شدم. دکتر ف که رادیولوژیسته هم اومده بود و ازم درباره نی نی پرسید. آخه 21 بهمن ماه وقتی از پاگشای پسرعمه بابات برگشتیم و من رفتم دستشویی دیدم واییییییییییییییییییییییییییییییی..............خونریزی. قلبم اومده بود تودهنم. مضطرب شده بودم و فقط گریه میکردم. بابات هم شوکه شده بود و هرچی خواه...
12 اسفند 1390

من یک مادرم

من یک مادرم. به مادر بودن خودم افتخار می کنم و فکر می کنم مسؤولیت خطیری بر عهده من گذاشته شده که باید به بهترین وجه اونو انجام بدم. روز سه شنبه 22 آذر ماه فهمیدم که برای سومین بار باردار شدم. استرس زیادی داشتم چون دوتا بارداری قبلیم منجر به سقط شده بود و ار دست دادن اون دوتا بار استرسی زیادی واسه من و همسرم داشت. از روز دوشنبه حالتی مثل سرماخوردگی داشتم وقتی روز سه شنبه بیدار شدم منوجه لکه های قهوه ای شدم و فکر کردم پریود شدم و خدا نخواسته مامان بشم. از حرصم موقع گرم کردن نون رفتم جلوی ماکروفر وایسادم. غروب که از مطب برگشتم دیدم خبری از پریود نیست و نه لکه دارم و نه خونریزی. حدس زدم اون لکه لانه گزینی بوده باشه سریع لباس پوش...
10 اسفند 1390