سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

بد خوابی

1390/12/12 2:56
نویسنده : معصومه
384 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 10 اسفند

خیلی بدخواب شدم. به سختی خوابم میبره و بعد از نیم ساعت بیدار میشم و دیگه تا یکی دو ساعت بیدارم.

چهارشنبه صبح وقتی چشم باز کردم دیدم ساعت یک ربع به دهه و قرار بود از هشت برم مرکز توسعه. با عجله حاضر شدم که بابات زنگ زد و شماره حسابشو خواست. اگه خدا بخواد بعد از 7 ماه میخوان حقوقشونو بدن. وقتی رسیدم دیدم ساعت پذیراییه و منم به سایرین ملحق شدم. دکتر ف که رادیولوژیسته هم اومده بود و ازم درباره نی نی پرسید. آخه 21 بهمن ماه وقتی از پاگشای پسرعمه بابات برگشتیم و من رفتم دستشویی دیدم واییییییییییییییییییییییییییییییی..............خونریزی. قلبم اومده بود تودهنم. مضطرب شده بودم و فقط گریه میکردم. بابات هم شوکه شده بود و هرچی خواهش میکرد بذارم معاینه ام بکنه اجازه نمیدادم. به خواهرم زنگ زدم و قرار شد یک شیاف پروژسترون بذارم و فرداش برم سونو. همه خونواده نگران شده بودن. اون موقع دوازده هفته تمام شده بود. بالاخره بابات معاینه کرد و گفت خونریزی به خاطر هموروییده چون آب و میوه اصلا نمیخوردم( بالا میاوردم) دچار یبوست شدم. اما باباییت نگران بود و بهتر دید فردا برم سونو. خلاصه فرداش 22 بهمن بود و تعطیل رسمی و مجبور شدم برم بیمارستان تا رزیدنتها سونوم کنند. با دکتر ف تماس گرفتیم چون اتند آنکال اون بود و از رزیدنت سال آخرشون تلفنی خواست فلب نی نی و وجود هماتوم یا لخته خون اطراف جفتو بررسی کنه. فدات بشم انقدر خوشگل بودی که نگو من و خاله جونت همینطور قربون صدقت میرفتیم. کلی ورجه وورجه کردی ودلبری میکردی. خیالمون راحت شد سالمی.

داشتم میگفتم. دکتر ت هم که استاد باباته امروز اونجا بود و از بابات تعریف کرد و گفت امتحانش عالی شده و از همه رزیدنتها بهنره. من و تو هم به بابایی افتخار کردیم. میخواستم ناهار ماهی درست کنم. چند روزه هوس کردم اما فرصت نمیشد. تا اینکه جلسه تموم شد و دیدم ساعت یکه به آشپزی نمیرسم از بیرون غذا گرفتم و رفتم خونه. بابایی اومده بود. باهم ناهار خوردیم. من کم اشتها شدم. نصف ناهارم موند. خواستم قبل مطب چرت بزنم و فقط یک ربع تونستم بخوابم. رفتم دوش گرفتم و حاضر شدم برم مطب که بابایی بیدار شد و پیشنهاد داد منو برسونه و مهرمو که سفارش دادیم را تحویل بگیره. مهر حاضر نشده بود.ساعت چهار بود که رسیدم مطب. تا هشت و ربع مطب بودم. چون روز قبلش استراحت کرده بودم اذیت نشدم. وقتایی که چند روز پشت سر هم مطب میرم وسط کار کمردرد میگیرم اما معمولا شنبه ها چون تازه نفسم خسته نمیشم. گاهی خیلی رو مریضهام خم میشم اونوقته که زیر دلم درد میگیره و میفهمم تحت فشاری. بابایی اومد دنبالم و تصمیم گرفتیم بریم بستنی بخوریم. سر راه از در پدر خوب رد میشدیم که گفتیم اول بریم شامی بزنیم بر بدن بعد بستنی بخوریم. خلاصه شام پیتزا و میگو خوردیم. من خیلی کم خوردم. اصلا اشتها نداشتم. فقط به خاصر بابایی خواستم سفارش بدم. طفلکی وقتی شیفته چیزی نمیخوره و لاغر شده البته اگه 88 کیلو یعنی لاغر.!!!!!!!!!!!!خودش میگه کالری بدنش کم شده و باید بخوره. بعد از خریدن بستنی راهی خونه شدیم که یادم افتاد میوه نداریم اما دیگه دیر شده بود و میوه فروشی سر کوچه هم بسته بود. تازه رسیده بودیم خونه که احسان پسرعمه بابایی زنگ زد و گفت الان میان خونه ما. بابایی رفت تا میوه بخره و منم چایی گذاشتم و منتظر شدم تا بیان. تازه عقد کردن(20 بهمن) و ما تصمیم داریم پاگشاشون کنیم. بابایی و مهمونا با هم رسیدن. معلوم شد پدر خانمش دیابت داره و باعث درگیری پاهاش شده. بابایی هم برا پدرزنه چندتا آزمایش نوشت و رفتن.

 

پنج شنبه 11 اسغند

صبح با سر و صدای حاضرشدن بابات بیدار شدیم. ساعت هفت و نیم. دیگه خوابم نبرد. یک لیوان شیر و یک پرتقال خوردم و نشستم به دانلود کردن آهنگ. تصمیم داشتم امروز کامل تنبلی کنم. بابایی هم شیفته و تا فردا نمیاد. تو نتم چرخیدم و فهمیدم توالان میتونی انگشت شستتو بمکی فدات بشم گل پسرم. منم باید دیگه وزن اضافه کنم. رفتم خودمو وزن کردم 63 کیلو. نسبت به هفته پنج حاملگی دو کیلو لاغر شدم. ناهار یک تخم مرغ با یک گوجه رو کردم املت. شدیدا هوس زیتون کردم که نداشتیم. بعد از ناهار کمی با بابایی تلفنی حرفیدم. موبایلمو خاموش کردم و رفتم لالا. وقتی بیدار شدم ساعت پنج و نیم بود یعنی دو ساعت و نیم خوابیدم. سرحال شده بودم. رفتم خرید. زیتون پیدا نکردم. همه جا زیتون شوره که من متنفرم. ماهی خریدم با مرغ و اومدم خونه. ساعت هشت خاله جونت زنگ زد و قرار شد بیاد دنبالم تا بریم خونه ننه و عمه. ایشالا تا وقتی دنیا میای ننه زنده باشه. الان 91 سالشه . سه ماه پیش خاله جونت عملش کرد. scc داشت. بعدش هم رادیوتراپی هاش شروع شد و دیدنش واسه من ممنوع بود. حالا درمانش تموم شده و خداروشکر خیلی بهتره. کباب خریدیم و رفتیم اونجا. تا 10 اونجا بودیم. علی و امیر هم بودن. امیر دنبال دی وی دی ارباب حلقه ها میگشت که حدس زدیم من تو هاردم داشته باشمش. اما شورتکات بود. امیررضا میپرسه دوست داری بچت به سفیدی من باشه؟منم گفتم منت دارم. اگه شبیه تو بشه که عالیه. امیررضا واقعا خوشگله و من از خدا میخوام به منم یک بچه سالم و زیبا بده. الانم خیلی خستم و بهتره سعی کنم بخوابم چون بابات ساعت هشت میاد و خواه ناخواه بیدار میشم. فردا آخرین روز از هفته پانزده است و پس فردا پانزده هفته تموم میشه و وارد هفته شانزدهم میشیم به امید خدا.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)