سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

سال نو مبارک

1391/1/8 11:48
نویسنده : معصومه
294 بازدید
اشتراک گذاری

خوبی گل پسرم؟ اینترنتم قطع بود و یک مدت نشد بیام آپ کنم. اتفاقات مهم این مدت عبارت بودند از:

برای عید آماده میشدم و خوشحال بودم که خدا تورو به ما داده. اگه بگم امسال بهترین عید زندگیم بوده اغراق نکردم. یکشنبه آخر سال که میشد بیست و هشتم اسفند ماه مادر بزرگت مارا برای شام دعوت کرد. خورش بادمجون!!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم چرا انقدر تازگیها انقدر این خورشو میخوریم. بعد از مطب رفتم اونجا و بعدش هم با بابایی تا نزدیکای ساعت سه بیدار بودیم. دوشنبه تا ده خوابیدیم و رفتیم خرید. دایی بزرگترت و دایی کوچیکت هم از راه رسیدن و به مناسبت ورود اونا رفتیم خونه آقا جون. بعدش با خاله و شوهر خاله خداحافظی کردیم چون راهی مکه بودن. خدا به همراهشون ایشالا سلامت برگردن. شب عید بازم ما رفتیم خرید و یک عالم زیتون خریدیم تا من بخورم و شما خوشگلتر بشی. شام هم سبزی چلو ماهی خوشمزه مامانجون و قرار گذاشتیم فردا ناهار بریم خونه بابابزرگت. سفره هفت سین چیدم و خوابیدیم. موقع تحویل سال خواب موندیم و من با صدای توپ و تفنگ و نارنجک ( انگار میدون جنگ بود) بیدار شدم و بابایی را صدا زدم. همدیگرو بوسیدیم. تو هم بیدار شده بودی و ورجه وورجه میکردی. عادت نداشتی صبحها تکون بخوری. حاضر شدیم رفتیم خونه آقا جون که نبودن و رفته بودن نوعید. باباییت پز دادو گفت الان خونه ما همه هستن. رفتیم اونجا فقط مامان بزرگت بود. عمه و عمو خواب بودن و بابابزرگت هم سرکار. خلاصه ناهارم اونجا بودیم. بازم سبزی پلو با ماهی. بعداز ناهار بلند شدیم بیاییم که بابابزرگت عیدی مارو داد اما فقط ما دو تا دوست داشتم به تو هم عیدی بدن اما فراموش کردن. رفتیم خونه خوابییدیم و بعدش خونه آقاجون رفتیم و عیدی تورو هم دادان. خیلی ذوق کردم که مثل اون سه تا نوه دیگه بهت عیدی دادن. تو از موقع سال تحویل که تکون خورده بودی دیگه تکون نمیخوردی و من نگرانت بودم. اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.باباییت هم عیدی پسر خاله ها و پسر داییتو داد و بردشون بیرون. مادربزرگ و بابابزرگتم اومدن خونه آقاجون عیددیدنی. رابطه باباییت با همه خیلی خوبه بخصوص با بچه ها. از همین حالا میدونم با باباییت بیشتر از من حال  میکنی. ...........منم حسودیم میشه!!!!!!!!!!!شب بعد از شام راهی خونه ننه شدیم. اونجا بودیم که تو یهو یک تکون حسابی خوردی و منو خوشحال تر کردی . قربون اون لگدهای کوچولوت بشم من!!!!!!!! ننه مثل اون سه تا نتیجه دیگه عیدی شمارو هم داد و بازم من ذوق کردم. شب که خواستیم بخوابیم تازه یادت افتاده بود که تکون بخوری بطوریکه سمت چپ زیر دلمو داشتی سوراخ میکردی منم از بس ذوقزده بودم نمیتونستم بخوابم. تو تکون میخوردی و من قربون صدقت میرفتم.

نمیدونم بقیه مادرها هم مثل منن یانه؟ وقتی بقیه درباره تو با من حرف میزنن و قربون صدقت میرن خیلی خوشحالتر از زمانی میشم که مستقیم به خودم حال بدن. اینم شاید یک خصلت مادرانه است که تا امسال تجربه اش نکرده بودم.

روز دوم و سوم عید بابایی کشیک بودو بدون اون خیلی سخت گذشت. منم سعی کردم تا اونجا که میتونم استراحت کنم. سریال دایی جان ناپلیون را نگاه کردم.

جمعه چهارم فروردین

باباییت هشت صبح اومد خونه اما منو تا ده بیدار نکرد. یک صبحانه مفصل آماده کرده بود که خوردیم و بعدش بابایی رفت لالاو ساعت سه و نیم بود رفتیم خونه آقاجون تاهار بخوریم و قرار شد با اونا بریم دنبال آپارتمان خریدن و فروختن. با آقای بنگاهی رفتیم خونه جدید آقا جون اینا تا ببیندش و قیمت بذاره. وقتی رسیدیم آقاجون دید که کلیدشو جا گذاشته. برگشتیم خونه کلیدو برداشتیم و رفتیم تو آپارتمان. بعد از دیدن خونه خواستیم بیایم بیرون که در باز نمیشد. زنگ زدیم به دایی گوچیکه که خیلی دور بود و نمیتونست بیاد. زنگ زدیم دایی وسطی و قرار شد بیاد اونجا تا بهش کلید بدیم و اونم درو از بیرون واسه ما باز کنه. داییت زنگ زد که ماشین ندارم. بله دایی کوچیکه ماشین دایی وسطی را برده بود. ماشین آقا جون تو پارکینگ بود و ماشین مامان جون روی پل در پارکینگ و سوییچ ماشین مامان جون در جیب آقاجون. قرار شد با آژانسس بیاد. اونم اومد اما نتونست درو باز کنه. زنگ زدیم آتش نشانی گفته میایم اما باید درو بشکنیم. زنگ زدیم به مهندسی که آپارتمانو ازش خریدن و بالاخره اون اومد و نجاتمون داد. زنعموت زنگ زد و گفت بعد از شام میان خونه ما واسه عیددیدنی. از خونه مامان اینا شیرینی و میوه آوردیم. ساعت نه و نیم بود که اومدن. زنعموت از این همه رشد تو تعجب کرده بود و میگفت ماشاالله چه بزرگ شده... دختر عموت هم بزرگ شده فقط به طور غیر طبیعی آرومه. عیدی پسرعمو و دخترعموتو دادیم و رفتن.

شنبه پنجم فروردین

با بابایی رفتیم قسط دادیم و بعدش به پیشنهاد بابایی رفتیم طاق بستان. از زمان هفت یا هشت سالگی دیگه اونجا نرفته بودم و همه چیز واسم تازگی داشت. ناهار هم رفتیم خونه بابابزرگت و بعدشم رفتیم خونه لالا چون باید میرفتم مطب تا بخیه مریضهامو بردارم. تا هفت مطب بودم. وقتی برگشتم باباییت گفت میخواد پسر عمه اش را دعوت کنه واسه شام. من صبح ازش خواسته بودم که دعوتشون کنیم قبول نکرده بود حالا ساعت هفت میخواست دعوت کنه. البته میخواستیم شام ببریمشون بیرون. قرار ساعت هشت ونیم را گذاشتیم و با مامان اینا رفتیم بنگاه و بعدش هم خونه بابابزرگت چون مامان اینا میخواستن برن بازدید عیدشونو پس بدن. شام رفتیم رستوران جمشید. مدلش عوض شده بود و بوفه آزاد بود نفری بیست و پنج تومن. من که اشتها نداشتم و زیاد چیزی نخوردم. بعد از شام هم اومدیم خونه و تا دوازده بودن و یک پنجاه تومنی هم کادوی پاگشا دادیم بهشون.

یک شنبه ششم فروردین

بابایی کشیک بود و قرار  شد شب برم پیشش. مامان جون اومد دنبالم رفتیم پیتزا خریدیم. برای بابایی مرغ سوخاری هم خریدم آخه وقتی کشیکه گرسنه میمونه. ساعت نه بود که دایی وسطی منو رسوند بیمارستان. با بایی شام خوردیم و زود هم خوابیدیم. خدارو شکر انترن داشتن و تا صبح کسی زنگ نزد.

دوشنبه هفته فروردین

امروز سومین سالگرد عروسی من و باباته. امسال با بودن تو خیلی همه چیز باصفاتر و زیباتره. ساعت هشت ونیم بود که با زنگ پاویون بیدار شدیم. منم تموم شب خواب میدیدم هنوز رزیدنتم و درسم تموم نشده. چه خواب پر استرسی بود. علتش هم رفتن به بیمارستان و فرار گرفتن در اون محیط پراسترس بود. بابایی چایی دم کرد با شیرینی خوردیم. تا ده اونجا بودم . بعدش از بابایی سوییچو گرفتم و اومدم خونه. علی و امیر که رفته بودن روستا برگشتن و مامان جون قرمه سبزی پخته بود. به قول علی برای پیشواز اونا. علی از روستاشون تعریف میکرد و اینگه قراره خان اونجا بشه. کلی خندیدیم. بعد از ناهار خوابیدم تا هفت. مامان بزرگتم زنگ زد و سالگرد عروسیمونو تبریک گفت. پاهام ورم کرده. بابایی میگه طبیعیه. وقتی بیمارستان بودم فشارمو گرفت. ده رو هشت بود مثل قبل بارداریم. قربونت بشم که فشارمو نبردی بالا. غروب راه افتاده برم جوراب واریس بخرم. فروشنده اینکاره نبود و دست از پا درازتر برگشتم تا بعدا با بابایی برم. علی و امیرو بردم بیرون و قرار شد شب بیان خونه ما بخوابن. برای بابایی به مناسبت سالگرد عروسیمون شیرینی خریدم و با شام بردم بیمارستان. براش لباس تمیز و وسایل حموم هم برم تا اگه خواست دوش بگیره مشکلی نداشته باشه. طفلکی سه روز پشت سرهم کشیکه. با بابایی شام خوردیم و بابایی چایی دم کرد با شیرینی خوردیم و من برگشتم خونه آقاجون. بچه ها و دایی کوچیکه اومدن خونه ما. هرکس یک لب تاپ دستش بود و منم شاهنامه خوندم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)