سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

بدون عنوان

1390/12/16 0:41
نویسنده : معصومه
246 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 14 اسفند ماه

صبح طبق معمول همیشه دانشکده بودم. یکی از دانشجوها رو مخم بود که در نهایت قرار شد برای خلاصی از شرش اجازه بدم شنبه آینده با سایر بچه ها امتحان بده. امتحانی که هنوز سوالاتشو طرح نکردم و در ضمن پنج شنبه و جمعه هم باز آموزیه که هم دبیر علمی و هم دبیر اجرایی خودمم و 5 تا هم سخنرانی دارم که حتا یک پاورپوینتم آماده نکردم. بابات میگه یکروز بشینم خونه و نه مطب برم نه دانشکده تا به این کارها برسم. بعد از دانشکده راهی چندتا مبل فروشی شدم و بالاخره از همون نزدیک خونه مامان جون اینا دو دست مبل گرفتم و قرار شد ساعت 3 مبلهارو بیارن. رفتم خونه مامانینا تا درو برای مریم باز کنم که پشت در نمونه بعدش عمه وننه اومدن و عمه شروع کرد به کار کردن. خاله جونت با امیررضا هم اومدن و همه میگفتن تو این دو روزه شیکمم خیلی بزرگ شده. شوهرخاله هم اومد و من براشون نیمرو درست کردم اما چون کم بود چیزی نخوردم و به این ترتیب بدون ناهار موندم. مامان جون و آقاجون ساعت شش میرسیدن و وقت زیادی نداشتیم. زنگ زدیم به وانتی تا وسایل دایی مهدی را ببریم خونه خودشون .خلاصه از ساعت دو و نیم مشعول اسباب کشی شدیم تا ساعت چهار و نیم. دیگه کلافه شده بودم. رفتم یک شیر پاکتی کوچیک خریدم و بجای ناهار با کلوچه خوردم که بلافاصله همه اونچه خورده بودم بالا آوردم. بعد از رفتن کارگرها و قفل کردن در خونه دایی مهدی بدون استراحت راهی مطب شدم. سردرد بدی داشتم. اول ماشینو بردم گذاشتم تو پارکینگ و بعد از اون با تاکسی رفتم مطب. منشی ها هم زنگ میزدن که مریضها صداشون دراومده کجایی. ساعت پنج بود که رسیدم مطب و قرار شد به مریض آخر اطلاع بدن که نیاد. دوتا از مریضهام شهرستانی بودن و با برفی که میومد نگران بودن چطور برگردن. شرمندشون شدم اما خب نرفته بودم تفریح که.... منم درگیری داشتم. تا هشت مطب بودم. دکتر ب که یزدیه شیرینی های خوشمزه ای از یزد آورده بود که خیلی خوشمزه بودن بخصوص که من چیزی نخورده بودم. دستش درد نکنه. رفتم خونه لباسهامو عوض کردم و رفتم خونه آقاجون. هر دو خیلی سرحال بودن و بهشون خوش گذشته بود. خداروشکر....... مهمون داشتیم. برف شدیدی هم میبارید. بابایی کشیک بود. زنعموهام با دیدن شکم من فهمیدن که تو فرشته کوچولو مهمون دلم شدی. چقدر خوشحالم که تو دلمی. برف هر لحظه شدیدتر میشد و تصمیم گرفتم همونجا بخوابم مخصوصا که فرداش به علت بارش شدید برف دانشکده ها را تعطیل کردن. پیش خودم فکر کردم تا ظهر میخوابم. امیررضا و علی هم موندن اونجا و با امیر نشستیم یک عالمه توت فرنگی خوردیم. ایشالا که دوست داشتی. منو امیر رضا رفتیم رو تخت مامان جون و آقا جون دراز کشیدیم و نفهمیدم چطوری و کی خوابم برد فقط متوجه شدم عمه و مامان اومدن امیرو از پیشم بلند کردن و با همون چشمای خواب آلود بردنش اتاق دیگه تا یک وقت تو خواب به شما لگد نزنه. بمیرم واسه امیر که بیدارش کردن.

دوشنبه پانزدهم اسفند ماه

ساعت هشت بیدار شدم. هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. تا ظهر فقط دراز کش بودم. مامان جون از کربلا واست یک ست نوزادی سبزرنگ و یک نذرقربونی آوردم که من سنجاقش کردم رو سمت راست شکمم همونجایی که هستی. ظهر باباییت اومد اونجا و ناهار قرمه سبزی خوردیم و رفتیم خونه خودمون. یک چرتی زدم و رفتم مطب. سررسیدهایی که سفارش داده بودم حسابی باعث اعصاب خوردیم شدن و تا ساعت هشت تلفنی درگیرشون بودیم.

ساعت هشت خاله جونت اومد دنبالم و رفتیم سری زدیم به خونه دایی مهدیت ببینیم درو پنجره قفلن یانه.ساعت نه بود که رسیدم خونه و چون قبلش به بابایی قول سالاد الویه داده بودم شروع کردم به آشپزی. بابایی هم کمکم کرد و رفت تخم مرغ و سس خرید. واسه تو هم شیر خرید. چند روزه احساس میکنم کمبود کلسیم دارم. ساعت یازده شام خوردیم و الان دیگه میخوام برم لالا. فدات بشم گل پسرم که انقدر حضورت به من انرژی میده. دوست دارم زودتر لگدهاتو حس کنم. زیاد منتظرم نذار. دوست دارم جیگرم. بوووووووووووووووووووووووووووووووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نایسل
17 اسفند 90 13:38
ببخشید زیاد نوشتم
نایسل
17 اسفند 90 13:38
ایشالا نی نی ات سالم دنییا بیاد عزیز دلم


متوجه مشکلت نشدم. اگه میشه آدرس ایمیل یا وبلاگتو بده تا برات بنویسم
مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
18 اسفند 90 8:28
سلام عزیزم
چشمتون روشن
الهی همیشه خوش باشید
توت فرنگی ها نوش جون گل پسری
باز هم میام پیشتون
مواظب خودتون باشید


مرسی عزیزم
مامان یاسمن و محمد پارسا
1 اردیبهشت 91 10:11
سلام عزیزم:من هم وضعیتی مشابه شما داشتم .وحالا به لطف خدای مهربان صاحب دو گل ناز شدم امیدوارم این دوران به یاد ماندنی .را به سلامت طی کنید


ممنون از شما