سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

ظهر عاشورا

صبح روز سه شنبه تاسوعا سپهر از ساعت ۷ بیدار بود. البته حق داشت. شب قبل ساعت ۸ خوابیده بود. منم هفت و نیم پا شدم. گرسنه بود و میگفت زود به من صبحانه بده دارم از گشنگی میمیرم. چایی شیرین و پنیر خورد. دوش گرفتم و صبحانه خوردم. سپهر و مهدی با طبل سپهر رفتن هیات. منم گرفتم خوابیدم تا ۱۲. مهدی زنگ زد و قرار شد بریم یه خونه ببینیم. به درد نمیخورد. روز نذر مادرشوهر بود. خورش قیمه. مهدی برای مامان و داینی اینها نذر برده بود. وقتی رفتیم همه ناهار خورده بودن. بالاخره ساعت نزدیک سه فهمیدن من ناهار نخوردم. بعد از غذا برگشتیم خونه. سپهر نیامد.  صبح دختر عموش رفته بود زیر زمین فرشو آتیش زده بود. مادر شوهر متوجه بوی سوختگی شد. مهدیو صدا زدر و رفتن پایی...
21 مهر 1395

شب تاسوعا

شنبه مرخصی بودم. ناخنهای سپهرو گرفتم و برداشت مهد. با اخم و بدون سلام رفت تو. منم برگشتم خونه و با خواهر و مامان درباره قولنامه مطب مردک که خواهر شب قبل پیدا کرده بود حرفیدیم. بعد رفتم به چند تا بنگاه سر زدم. از هیپرمارکت خرید کردم و خریدارو گذاشتم خونه و رفتم دنبال سپهر. قرار شد عصر وسایل مهد شو بخرم. ناهار از غذای نذری شب قبل خوردیم و رفتم لالا. مطب بودم که سپهرو آوردن مطب. پیشم بود و بعدش رفتیم خرید نوشت افزار برای مهد. از نزدیک خونه هم گوشت چرخ کرده و خمیر یوفا خریدم. شام هم نذری بود باقالی پلو با مرغ که داداش ۱ آورد و خوردیم و بلافاصله لالا یکشنبه ۸ صبح جلسه داشتم. قرار شد پرستار وسایل سپهرو باهاش ببره مهد. سپهر خیلی از ظرف غذا خوشش ا...
20 مهر 1395

روز جمعه

امروز زود پا شدیم. بابا حلیم و عدسی خریده بود. زدیم بر بدن..من مشغول ریختن عکسای گوشی روی لپ تاپ بودم که دایی زنگ زد و قرار شد ساعت ۱۱ بریم خونه ببینیم. سپهرم اتوبوسش آورد و رفتیم. محلیتش عالی بود اما قابل سکونت نبود. درب و داغون. رفتیم بنگاه و قیمتو بردن بالا. به توافق نرسیدیم. رفتیم خونه باباجون. نبودن. با مامانینا و خواهر زاده بزرگ رفتیم ناهار بیرون به صرف کباب. برگشتنی شدیدا خواب آلود بودم. تا رسیدیم خونه پریدم تو تخت و از دو و نیم خوابیدم تا ۶. بیدار شدم دیدم پدر و پسر نیستند.  کلی خوشحال شدم. چایی دم کردم و دل پیچه گرفتم. گلاب به روتون ۲۰ دقیقه توالت بودم. اسهال شدم. میگن ویروسیه و شایع شده. بابا زنگ زد و گفت رفتین خونه باباجون. م...
17 مهر 1395

مهمانی نفیسه

صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و دوتایی رفتیم ددر. اول دو دست بلوز شلوار برات خریدم و اتوبوس بزرگم خریدم. گذاشتمت تو آسانسور و رفتم سر کوچه خرت و پرت خریدم و برگشتم. ناهار برای اولین بار نامت مرغ درست کردم. به اون همه زحمت نمی ارزید. خوابیدیم و ساعت ۵ با صدای شکستن لیوان از خواب پریدم. لیوان شکسته بودی. رفتم حمام و برای مهمونی حاضر شدم. بابا نه قبول کرد نگهت داره نه ببردت خونه بابا جون. دایی زنگ زد برامون خونه سراغ داشت. رفتیم. تا تورو گذاشتم خونه باباجون و رفتم مهمونی شش و نیم شد. خیلی خوش گذشت.  تا ده و نیم اونجا بودم. دخملش سفید برفی و نازه. رفتم در مغازه دنبال بابات و اومدیم دنبالت که هیات تشریف داشتی. تا رسیدیم خونه خوابت ب...
16 مهر 1395

سپهر به پارک میرود

دیروز که از مهد اومد برگه ای داده بودن بهش برای رفتن به پارک. پس از مشورت من و باباش تصمیم گرفتیم که نره. صبح بیدارش کردم و رفتم دانشکده. سرم شلوغ بود. اجازه جراحی به دانشجو دادم و کلی تشکر کرد. رفتم مهد دنبال سپهر. گفتن که پارک بوده. دوباره ازم اتوبوس بزرگ خواست و منم قول دادم شب براش بخرم. ناهار ماهی داشتیم و خوابیدم. ساعت ۴ مریض داشتم. سپهر دوباره گریه کرد و التماس میکرد نرم. باباش میگه نمیدونم چقدر قسط داریم وگرنه نمیخواد بمونی.  از ۴ تا ۹ یکسره مریض داشتیم. تو فکرم بعد از بیشتر از ۱۴ سال مطب داری بساط چایی تو مطب بذارم. امروز واقعا دلم چایی میخواست. شاید فردا برم بگردم دنبال سماور. بیتا و شهریار هم اومدن مطب. رفتم دنبال مهدی و اول ...
15 مهر 1395

روزمرگیها

سپهر کوچولوی من از روز شنبه ده مهر میره مهد. روز اول و دومو مرخصی گرفتم و خودم بردم آوردم اما دیروز با پرستارش رفتیم و در مهد پیادشون گردم. قرار شد ظهرم پرستارش بره دنبالش. خودم رفتم دانشکده و درگیر بخش بودم و بعدش رفتم خونه مامانینا آش رشته بردم خونه خودمون. آذر گفت سپهر وقتی اونو دیده و فهمیده من نرفتم دنبالش جلوی همه گریه زاری راه انداخته و داد زده من مادرمو میخوام. منم برای سپهر از این جعبه های شانسی باب اسفنجی خریده بودم که بهش دادم و سریع آش خوردم رفتم جلسه تا ۲. از جلسه هم کوبیدم رفتم دانشکده تا ۴. ۴ هم رفتم مطب تا نزدیک ۸. دیگه داشتم از خستگی از حال میرفتم. رفتیم دو سه تا خونه ویلایی دیدیم و بعدشم خونه مامانینا تولد بازی. آخر شب خسته...
14 مهر 1395

برگشت من به وبلاگ

بعد از دو سال و نیم برگشتم. از دست خودم ناراحتم که زودتر نیامدم. شاید علت اینکه تصمیم گرفتم دوباره بنویسم تصمیمم برای بارداری مجدده
12 مهر 1395

طوطی کوچولوی من

مثل طوطی هرچی میگیم تکرار میکنی یاحداقل ریتمشو درست میگی.......... امروز صبح با مادر گفتن بیدار شدی...........میخواستم ببرمت دانشکده اما پرستارت گفت بیرون سرده.......موقع صبحونه پو هم کنارت نشوندی......ظهر که برگشتم دیدم از بس گریه کردی سر و چشمت بهم ریخته.بابا گفت پشت سر آذر اشک ریختی......ناهار خوردیم و تو هم برنج خالی بدون خورشت خوردی.....شیر برات درست کردم..شیشه تو بغل کردی و گفتی دت یعنی تخت و راد افتادی به طرف اتاق خواب........بلافاصله خوابت برد....موقع رفت به خونه آقاجون بابارو دم در دیدیم.تا وقتی که سوار ماشین شدیم سراغ باباتو میگرفتی....تا ٨ مطب بودم و بعدش اومدم دنبالت.....تا منو دیدی شالتو انداختی دور گردنت و گفتی دده........شام...
2 بهمن 1392

شعر یاد گرفتی

دوسه روزه که متوجه شدم وقتی شعر من یک روز بچه ای را دیدم میخونم موقع گقتن سر سر سر (با کسره) میگی سر سر سر(با فتحه) و موقع گفتن قر قر قر قشنگ همونارو تکرار میکنی و وای وای وای هم میگی فدات بشم....امشب قبل خواب گقتم یه توپ دارم.....گلگلگلی(از زبان سپهر) سرخ و سفید و ......آبی(از زبان سپهر) میزنم زمین......هوا(سپهر میگه) ذوق کردم برات امروز صبح بعد از اومدن آذر بیدار شدی و منو صدا میکردی....آذر اومد بغلت کرد تا من برم اما بازم تا تو آسانسور صداتو میشنیدم که دنبالم میگشتی........صبح تا ظهر درگیر برنامه ترم بعد بودم و ظهر هم رفتم صدا و سیما برای برنامه خانواده........تو هم منو دیده بودی و وقتی بابا ازت خواسته بود منو بوس کنی گونه اتو...
30 دی 1392

بدون عنوان

پسر گلم خیلی خیلی شیطون شدی.......دیروز صبح رفتم دانشکده.......برگه های یکی از امتحانات را تصحیح کردم و رفتم قسط دادم و برگشتم......آذر گفت از صبح تو خونه راه میرفتی و میگفتی مادر مادر...........ناهار خوردیم و رفتیم لالا...با گفتن هیس هیس جوجو...خودت خوابیدی و منم همینطور........٤ بیدار شدم و با عجله حاضر شدم و بیدارت کردم حاضرت کنم که خیلی نق زدی به جونم...از خونه اومدیم بیرون.طبق عادتی که تازگی پیدا کردی رو پله روبروی در میشینی تا آسانسور بیاد(مثل پیرزنها).....تو راه کیک خوردی و تا رسیدیم آذر اومد دنبالت.....رفتی بغلش و با گفتن مادر مادر بدرقم کردی مطب به نسبت خلوت بود.شاید به خاطر بین تعطیلی بودن...........بابات اومد و دندون عقلشو کشیدم...
29 دی 1392