ظهر عاشورا
صبح روز سه شنبه تاسوعا سپهر از ساعت ۷ بیدار بود. البته حق داشت. شب قبل ساعت ۸ خوابیده بود. منم هفت و نیم پا شدم. گرسنه بود و میگفت زود به من صبحانه بده دارم از گشنگی میمیرم. چایی شیرین و پنیر خورد. دوش گرفتم و صبحانه خوردم. سپهر و مهدی با طبل سپهر رفتن هیات. منم گرفتم خوابیدم تا ۱۲. مهدی زنگ زد و قرار شد بریم یه خونه ببینیم. به درد نمیخورد. روز نذر مادرشوهر بود. خورش قیمه. مهدی برای مامان و داینی اینها نذر برده بود. وقتی رفتیم همه ناهار خورده بودن. بالاخره ساعت نزدیک سه فهمیدن من ناهار نخوردم. بعد از غذا برگشتیم خونه. سپهر نیامد. صبح دختر عموش رفته بود زیر زمین فرشو آتیش زده بود. مادر شوهر متوجه بوی سوختگی شد. مهدیو صدا زدر و رفتن پایی...
نویسنده :
معصومه
13:38