سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

جمعه با سپهر

امروز صبح ساعت ٩ بیدارباش دادی...........صبحونه املت خوردی و با خوردنت خوشحالمون کردی........بعدشم همش تو دست و پام وول خوردی.لباسهای بابارو مرتب کردم و یک تعدادیش برای بخشیدن و دوتا برای تعمیر و ٤تا برای اتوشویی رفت کنار.....تو هم کنار دستم بودی و خودتو سرگرم میکردی....به پیشنهاد بابات رفتیم دور زدیم و برگشتیم..تو راه خوابت برد و به زور بیدارت کردم....هردومون هوس ساندویچ کرده بودیم اما من یک خورش من دراوردی با قلقلی و نخودفرنگی و زرشک درست کردم.....قبل خوردن ناهار بردمت حموم.....دوسه هفته ست که میبرمت حموم کوچیمه زودتر گرم میشه و بخار میکنه .....ناهار خوردیم و رفتیم لالا کنیم که نمیخوابیدی تا ٣ که با دعوا خوابوندیمت و خوابیدیم تا ٥.من عاشق ...
28 دی 1392

من عاشق پنجشنبه هام

صبح ساعت ٨ بیدار شدی و صدام زدی.خودمو به خواب زدم.اومدی رو پام دراز کشیدی و خوابیدیم تا ١٠.......خیلی گشنت بود و یک کاسه مربای هویج خوردی........صبحونه بهت نون پنیر چای شیرین دادم که پای برنامه خاله شادونه نوش جون کردی.........بعدش آذر اومدی و رفتم بیرون.....دلم خرید میخواست اما تنبلیم میومد.پول کارت به کارت کردم و برگشتم خونه............داشتی با آهنگ نقاشی شبکه پویا میرقصیدی......بابات اومد و رفتیم خونه آقاجون ناهار.......ابه محض رسیدن دنبال مامانه گشتی....آبگوشت خوردیم و با گریه آوردیمت خونه........میخواستی پیش آنه باشی........شیر خوردی و به زحمت خوابیدی تا ٥:٣٠. رفتیم خرید برای بابا......دوتا بلوز و یک شلوار و یک جفت کفش و یک کاپشن..........
27 دی 1392

یک پست پر عکس

میدونم خیلی وقته اینجا ننوشتم..............از امشب میخوام مرتب بیام نت و برات بنویسیم..... پسر شیطون من شب قبل یلدا دکتر ن با زن و بچه مهمون ما بودن......شب تولد پسرشون بود و توهم حسابی منو اذیت کردی...ازصبح که میخواستم آشپزی کنم تو بغلم بودی و کلی مادردوست شده بودی...منم دو هفته بود سرما خورده بودم و توهم از سه شنبه قبلش سرما خورده بودی و آبریزش بینی داشتی...... شب یلدا اول رفتیم خونه بابابزرگت قرمه سبزی خوردیم و بعدش هم خونه آقاجون .جای ننه خالی بود.... خیلی شیرینتر و شیطونتر شدی..با پرستارت رابطه خوبی داری و آذر صداش میکنی.....هرچی میگیم خاله آذر بگو اما اصرار داری بگی آذر..صبحها به محض بیدار شدن سراغشو میگیری و صداش میزنی آذر....هم...
26 دی 1392

پسرم آقاست

سپهر گلم خیلی وقته فرصت نکردم بیام برات بنویسم........تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده ٢ آبان رفتیم کیش..همون روز قبل رفتن به فرودگاه متوجه دومین دندان آسیات شدم سمت چپ بالا و روز دوشنبه که برگشتیم هم دنداو سمت راست پایینت دراومد.... سه شنبه ٧ آبان ننه مرد......٩٢ سالش بود خدا رحمتش کنه...تو مراسمش خیلی شیرین زبان شده بودی و صلوات فرستادنو یاد گرفتی و حالا هرکی میگه صلوات سریع میگی اللهم.... لغتهای زیادی یاد گرفتی.......دابوم(دایی)آجون(آقاجون)مامان ن(مامان جون) و از همه مهمتر مادر که معمولا هم بادر میگی سهشنبه هفته قبل(٥ آذر)جمله گفتی...حموم بودیم و  تو سراغ باباتو میگرفتی -مادر...بابا -بابا رفت -بابادت -آره پسرم بابا رفت...
16 آذر 1392

اولین دندان آسیا

پسرگلم ماشالله به این همه انرژی و تحرکت............از دیوار راست میری بالا...........انقدر لیوان و کاسه شکستی که تعدادش از دستم دررفته.... امروز ١٢ مهرماه اولین دندون آسیات یعنی دی پایین سمت چپت نیش زده.خیلی خوشحالم واست...عکسهای آتلیه ات هم حاضر شد و خیلی قشنگ شدند............ دیگه شب تا صبح بیدار نمیشی و یکسره میخوابی.......ساعت خوابتم ١٠ تا ١١ شبه....حرف زدنت متوقف شده و لغت جدیدی نمیگی...........دست،پا،چشم و دندونتو میشناسی عاشق امیررضایی و بهش میگی داداش.سیب زمینی سرخ کرده هم خیلی دوست داره بخصوص با سس.  
12 مهر 1392

پسر یک ساله من

عزیزم مامانو ببخش که انقدر  دیر به دیر وبلاگتو آپ میکنم.......وقت ندارم به خدا...... خیلی دوست داشتنی تر شدی........ روز بعد از عید فطر با خونواده پدریت و خاله بابات رفتیم ج...........جوجه کباب درست کردیم و توهم کلی خوردی...........با عموتم حسابی رفیق شدی..... تولد یک سالگیتم جشن گرفتم...........البته چهارشنبه روز تولدت بود اما انداختمش پنج شنبه تا تعطیل باشم.......خیلی خوب بود....یک عالم کادو گرفتی و حال کردی.....عموتم یک ماشین شارژی خوشگل برات خریده بود...... واکسنتو با ده روز تاخیر زدم...چون فقط دوشنبه ها این واکسنو میزدن.........از بس تو درمونگاه میدویدی خانمه گفت فکر کردم واکسن ١٨ ماهگیه چون بچه های ١٢ ماهه را تو بغل میارن ...
10 شهريور 1392

مسافرت شمال و کلی خبر تازه

این روزها خیلی خیلی شیطون شدی.از دیوار راست میری بالا...............راه رفتنت هم عالی شده و تعادلتو خوب حفظ میکنی.......... ماه رمضون امروز تموم میشه و فردا عید فطره..........دومین عید زندگیته..........پارسال موقع عید ٥ روزه بودی...امسال یازدم ماه و ٢٦ روزه....... ماه رمضون سختی بود........خداروشکر صبحها مرخصی اجباریم البته اسمش مرخصیه...جلسات دانشکده و امتحان و دادن نمرات دانشجوها باعث میشه تقریبا هر روز یک سری به دانشکده بزنم..........تا روز آخر تیرم درگیر اداره دارایی و اظهارنامه مالیاتی و......بودم.....تا خالاش که ٢٨٠٠ ازم گرفتن و این هفته هم باید برم دنبال جریمه پارسال و یک ٨٠٠ تومن دیگه هم پیاده بشم..........دنبال وام برای چک اول ش...
17 مرداد 1392

شازده یازده ماهه میشود

پسر یازده ماهه من یک ماه تا تولدت مونده.......... دفعه پیش که از مریضیت نوشتن تا نیمه شعبان مریض بودی یعنی یازده روز..............بمیرم برات که دیگه چیزی ازت نمونده بود و شدی پوست و استخون..........روز هفتم بعد مریضیت(جمعه)٣٥ تا پوشک عوض کردم....یعنی از صبح تا شب درحال رفت و آمد بین دستشویی و هال بودم........ یکشنبه دایی١ اومد کرمانشاه برای گذاشتن ایمپلنتهاش..........فرداش خوب شدی و بعدش دوباره اسهالت شروع شد...علتش هم شیرخشکت بود.کمبود لاکتاز داشتی و باید شیر لاکتوز فری میخوردی که با این تحریمها نایاب شده بود..زنگ زدم دایی٣ و از اصفهان برات ١٢ قوطی پیدا کرد و فرستاد.....دایی داروساز داشتنم خوبه ها........... پنجشنبه رفتیم مراسم سالگرد...
24 تير 1392

پسرم چرا مریض شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سپهرکم یک هفته است که مریضی...جمعه گذشته من مهمونی دعوت بودم .خونه دکتر ک دوست بابات که صاحب یک دختر ناز شده.........منم نخواستم تورو ببرم که کاش میبردم....شب قبلش دایی ١ از شمال برگشتن و خونه آقاجون بودیم.از بغل دایی پایین نمیودی.بردت بیرون برات دوتا توپ زرد و آبی خرید....تو عاشق توپی گلم............بعد از شام تو راه برگشت بابابزرگت زنگ زد و گفت فردا ناهار بریم اونجا..............ساعت ١٢ ظهر حاضر شدیم و رفتیم.مثل همیشه آبگوشت بود و تو هم خوردی بعدش قرار شد اونجا بمونی تا من برم مهمونی و برگردم ..........ساعت ٣ از خونه بابابزرگت دراومدیم و منم ساعت ٥ رفتم مهمونی تا ٩.................بابات گفت شام هم خونه بابابزرگت دعوتیم..رفتیم اونجا ....آب ...
31 خرداد 1392