مسافرت شمال و کلی خبر تازه
این روزها خیلی خیلی شیطون شدی.از دیوار راست میری بالا...............راه رفتنت هم عالی شده و تعادلتو خوب حفظ میکنی..........
ماه رمضون امروز تموم میشه و فردا عید فطره..........دومین عید زندگیته..........پارسال موقع عید ٥ روزه بودی...امسال یازدم ماه و ٢٦ روزه.......
ماه رمضون سختی بود........خداروشکر صبحها مرخصی اجباریم البته اسمش مرخصیه...جلسات دانشکده و امتحان و دادن نمرات دانشجوها باعث میشه تقریبا هر روز یک سری به دانشکده بزنم..........تا روز آخر تیرم درگیر اداره دارایی و اظهارنامه مالیاتی و......بودم.....تا خالاش که ٢٨٠٠ ازم گرفتن و این هفته هم باید برم دنبال جریمه پارسال و یک ٨٠٠ تومن دیگه هم پیاده بشم..........دنبال وام برای چک اول شهریور مطب هم هستم و تقزیبا هیچ صبحی خونه نیستم........
از تو پسر گلم بنویسم که هفته دیگه یکساله میشی...........عاشق رقصی و تا میگم سپهر برقص شروع میکنی به پایکوبی با حرکات تند و سریع و انگشتات هم تکون میدی..........از ٢٩ تیر که تولد باباییت بود با آهنگ تولد تولددست میزنی و میرقصی.............
بهت میگم بگو بابا.......قشنگ لبهاتو باز میکنی از هم ومیگی بابا
دو روزم هست که منو اده صدا میزنی و طوری سرم داد میزنی انگار نوکر باباتم......
به خموم اولش میگفتی ادوم و الان میگی ابوم
به توپ میگی گوو.......... بازی فکربکر تو گوشیم از نظر تو اسمش توپ توپیه و میگی گوو گوو
هر چیز جدیدی میبینی با انگشت بهش اشاره میکنی و میگی جیزه
تا چایی میبینی انگشت اشارتو به نشانه برحذر داشتن تکون میدی و میگی داگه.........بووووووووو
از مبل بالا میکشی و میری رو اپن آشپزخونه به همین خاطر مبلهارو برعکس کردم
عاشق خاله جونتی و اونم حسابی لوست میکنه
تا وارد جای جدیدی میشی رو دیوار دنبال ساعت میگردی و با انگشت نشونش میدی گاهی هم میگی ات
همیشه در حال نگاه کردن به سقفی و میگی آمپ یعنی لامپ
هنوز هم برای دده ذوق میکنی
تا زنگ میزنن نگاه آیفون میکنی و تند تند به زبون خودت یک چیزهایی میگی و نگاه آدم میکنی تا درو باز کنیم
٥ مرداد شب اول قدر بود و مامان جون مراسم داشت.........اصلا غریبی نمیکردی و بغل همه میرفتی....فرداش هم راهی شمال شدیم.......اول چالوس و دوروزم رامسر بودیم.دریارو که دیدی و اسمشو گفتیم دوبار گفتی دییا و دیگه هم تکرار نکردی........دوست داشتی کنار دریا قدم بزنی و دخترها بادیدنت ذوق میکردن و میگفتن عزیزم تو هم یاد گرفتی و از وقتی برگشتیم میگی عزیزم
نافتو تازه شناختی و هر وقت حوصلت سر میره بلوزتو بالا میزنی و باهاش سرگرم میشی........
خاله جون از بدروم برات ٥ تا حیوون خوشگل آورده
الان هم مشغول تدارک دیدن برای جشن تولد تو عزیز زندگیمم و میخوام بدونی برام عزیزترینی