سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

شازده یازده ماهه میشود

1392/4/24 2:53
نویسنده : معصومه
405 بازدید
اشتراک گذاری

پسر یازده ماهه من یک ماه تا تولدت مونده..........

دفعه پیش که از مریضیت نوشتن تا نیمه شعبان مریض بودی یعنی یازده روز..............بمیرم برات که دیگه چیزی ازت نمونده بود و شدی پوست و استخون..........روز هفتم بعد مریضیت(جمعه)٣٥ تا پوشک عوض کردم....یعنی از صبح تا شب درحال رفت و آمد بین دستشویی و هال بودم........

یکشنبه دایی١ اومد کرمانشاه برای گذاشتن ایمپلنتهاش..........فرداش خوب شدی و بعدش دوباره اسهالت شروع شد...علتش هم شیرخشکت بود.کمبود لاکتاز داشتی و باید شیر لاکتوز فری میخوردی که با این تحریمها نایاب شده بود..زنگ زدم دایی٣ و از اصفهان برات ١٢ قوطی پیدا کرد و فرستاد.....دایی داروساز داشتنم خوبه ها...........

پنجشنبه رفتیم مراسم سالگرد عموی مامان جون............همه عاشق خوش اشلاقیت شدن......کسی باورش نمیشد یک بچه ده ماهه به این خوبی راه بره و از تو جمع بودن نترسه و لذت ببره.از در رفتیم تو مامان جونو با انگشت نشون دادی.....وقتی بیشتر مهمونا رفتن میچرخیدی و میخواستی همه برات دست بزنن......تا میگیم همه باهم برای سپهر...........زود میگی دس دس و خودت هم دست میزنی

دوشنبه رفتیم خونه بابابزرگت و قرار شد پنجشنبه شام بریم اونجا که کاش قلم پام خورد میشد و نمیرفتیم.....پسرعموت مریض بود.تب و گلودرد و اصرار داشت پایین پیش ما باشه و بره زیر پتو.دخترعموت هم بیحال بود........شام خوردیم و اومدیم خونه..جمعه غروب رفتیم خونه عمه بابات تا برای شوهرعمه دارو بنویسه.کمی  بداخلاق بودی و آوردی بالا...شب تب کردی.دیگه داشتم دیوونه میشدم از دست مریضیهای پشت سرهم تو بیفکری خونواده بابات......تا سه شنبه تب داشتی و بی اشتها بودی و بعدش خوب شدی .به توصیه بابات به مامان بزرگت چیزی نگفتم مبادا ناراحت بشه.

چهارشنبه اول رمضان بود...بدون سحری خیلی سخت گذشت.........

کارها ی جدیدت:

عاشق اذانی.تا میگم الله میگی ابر

تا میخوام نماز بخونم میای روبروم و سعی میکنی حرکاتمو تقلید کنی.........

تازگیها وابستگیت به من بیشتر شده

تا میگم بریم حموم؟خوشحال میشی و میگی اب(با ضمه)

دکور اتاقتو عوض کردم و خوشت اومد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)