سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

بدون عنوان

1392/10/29 18:29
نویسنده : معصومه
226 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم خیلی خیلی شیطون شدی.......دیروز صبح رفتم دانشکده.......برگه های یکی از امتحانات را تصحیح کردم و رفتم قسط دادم و برگشتم......آذر گفت از صبح تو خونه راه میرفتی و میگفتی مادر مادر...........ناهار خوردیم و رفتیم لالا...با گفتن هیس هیس جوجو...خودت خوابیدی و منم همینطور........٤ بیدار شدم و با عجله حاضر شدم و بیدارت کردم حاضرت کنم که خیلی نق زدی به جونم...از خونه اومدیم بیرون.طبق عادتی که تازگی پیدا کردی رو پله روبروی در میشینی تا آسانسور بیاد(مثل پیرزنها).....تو راه کیک خوردی و تا رسیدیم آذر اومد دنبالت.....رفتی بغلش و با گفتن مادر مادر بدرقم کردی

مطب به نسبت خلوت بود.شاید به خاطر بین تعطیلی بودن...........بابات اومد و دندون عقلشو کشیدم و یک جراحی کوچیک براش انجام دادم و بعدش رفتیم برای تبلتمون جلد گرفتیم ...من عاشق رنگ سفید و صورتیش شدم اما به احترام بابات مشکی خریدیم و دارو هم گرفتیم اومدیم خونه آقاجون پیش تو.....عمه اونجا بود و مامانینا نبودن.....خسته شده بود انقدر دنبالت دویده بود.........گفت سپهر خوابش میاد...اما نخوابیدی و از سروکول من بالا رفتی..........شام خورش قیمه خوردیم و تو هم خوردی..........آنه آنه گویان دنبال خاله میرفتی و دوباره عکس داداش و دابوم را از کیفش بیرون کشیدی..........یاد گرفتی بگی نمک و چون تنها نمک خور باباته رفتی از پیشش نمکو برداشتی آوردی رو غذات پاشیدی و بردی بهش پس دادی.........علی به امیر گفت احمق و تو هم یاد گرفتی و تند تند تکرار میکردی امق امق

اومدیم خونه..... بازم برای خواب پتو میخواستی و ١١ خوابیدی...منم رفتم رو تخت و تا ٢ کتاب خوندم.مقالات سعید نفیسی........چند بار تا صبح بیدار شدی و مادر مادر گفتی

یکشنبه: ٩ صبح بیدارمون کردی.......بابا رفت نون بسته ای خرید و اومد....املت درست کردم...زیاد نخوردی ..١١ وقت آرایشگاه داشتم.پیش بابا موندی و تا ١٢ برگشتم.فردا باید برم صداو سیما و میخواستم پالتو بخرم  اما بابا درسشو بهونه کرد و نیومد ..تورو حاضر کردم تا بریم.........٥ دقیقه نشده خوابت برد و منم که نمیتونستم با یک بچه خوابیده پالتو پرو کنم رفتم خونه آقاجون..ناهار آش رشته داشتن...خوردیم و برای بابا آوردیم و من رفتم لالا و توپیش بابا موندی...قرار بود عصر دوست بابا که تو یکی از شهرستانهای اطراف پزشک خانوادست بیاد دیدن بابات و بابا گفت شاید بیاردش خونه........منم پاشدم کمی جمع و جور کردم و بابا رفت دنبال دوستش و تو هم اومدی کمی خودتو بهم مالیدی و بعدش سرتو گذاشتی خوابیدی...الان یک ساعته خوابی و من دارم از تنهاییم لذت میبرم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شبنم
29 دی 92 19:03
سلام خیلی راحت و قشنگ نوشتین ایشالا جمع همیشه جمع باشه