روز جمعه
امروز زود پا شدیم. بابا حلیم و عدسی خریده بود. زدیم بر بدن..من مشغول ریختن عکسای گوشی روی لپ تاپ بودم که دایی زنگ زد و قرار شد ساعت ۱۱ بریم خونه ببینیم. سپهرم اتوبوسش آورد و رفتیم. محلیتش عالی بود اما قابل سکونت نبود. درب و داغون. رفتیم بنگاه و قیمتو بردن بالا. به توافق نرسیدیم. رفتیم خونه باباجون. نبودن. با مامانینا و خواهر زاده بزرگ رفتیم ناهار بیرون به صرف کباب. برگشتنی شدیدا خواب آلود بودم. تا رسیدیم خونه پریدم تو تخت و از دو و نیم خوابیدم تا ۶. بیدار شدم دیدم پدر و پسر نیستند. کلی خوشحال شدم. چایی دم کردم و دل پیچه گرفتم. گلاب به روتون ۲۰ دقیقه توالت بودم. اسهال شدم. میگن ویروسیه و شایع شده. بابا زنگ زد و گفت رفتین خونه باباجون. منم از تنهاییم لذت بردم تا ۸ که بابا اومد دنبالم. شام خورشت بادنجان بود. تو راه برگشت سپهر خوابش برد. رفتیم دیدن مادربزرگ من که قرار شد بابا سپهرو ببره و بره خونه و خواهرم منو بعدا برسون. حالش بهتر بود. کمی نشستیم و بستنی وآب هویج و پسته تر خوردیم. دل پیچه گرفتم. برگشتیم خونه آقاجون تا خواهرم چکهای واریزی به حساب اون نامردو جمع و جور کنه. تا حالا نزدیک دو میلیارد شده. خواهرم منو رسوند خونه. مهدی خواب بود و سپهر تو اتاقش بیدار بود. مامان غذای نذری داد برای فردا که گذاشتم تو یخچال. سپهر اومد رو تختم و الان لالا کرده. فردا باید بره مهد. خودم مرخصیم.
مادربزرگت گفت امروز سپهر برای اولین بار به من سلام کرد. پرسیدم چطور مگه. گفت تو حیاط بودن و سپهر تاید خالی کرده وقتی مادربزرگشو دیده رفته جلو و هول شده سلام کرده.
فروشنده زنگ زده و گفته که به قیمت مورد نظر ما راضیه