سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

اولین بیماری پسرم

1391/11/6 1:29
نویسنده : معصومه
241 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سپهرم......میخوام وقایع دیروز و امروزو بنویسم.

دیروز چهارشنبه صبح مریض داشتم...دکتر ف ارتوپد..نمیخواست از وقت مطبش بزنه و قرار شد صبح بیاد مطب....بیدار شدم و تورو با صورت نشسته بردم خونه آقاجون....بعد از مطب هم رفتم دانشکده تا سوالات امتحان دانشجوهام که شنبه است را بدم آموزش....مامان جون و آقاجون میخواستن برن فاتحه شوهرخاله آقاجون و قرار شد ٥/٤تورو ببرم اونجا...مامان جون گفت وقتی میخواستی برن طرفت دستهاتو به نشونه بیا میبری طرف خودت..ناهار نون و پنیر خوردیم  و من خوابیدم...آخه شب قبل درگیر طرح سوال و تصحیح پایان نامه دایی ٢ و خوندن مطالبی درباره جراحی امروز بودم و ساعت ٣ خوابیده بودم....پدرجون تورو نگه داشت و من خوابیدم تا ٤....رفتم مطب و قرار شد ماما اینا سر راهشون بیان در خونه تورو ببرن.....تا ٨ مطب بودم و بعدشم شام خونه آقاجون قرمه سبزی خوردیم..توهم سرحال بودی...عاشق تخته نردی و وقتی من و خاله جون بازی می کنیم با دقت مهرهها را دنبال میکنی....یک کار جالب که دیشب انجام میدادی بازی با دستهات بود............شاید حدود ٥ دقیقه دست چپتو نگاه میکردی و به ترتیب به کف دست و پشت دستت خیره میشدی....شب به زحمت ساعت ١ خوابیدی...گذاشتمت تو گهوارت کنار تختمون.......همش وول میخوردی.....٣ پاشدم بهت شیر بدم..اومدم بخوابونمت تو بغلم که دیدم خیلی دافی..اول فکر کردی بخاطر گرمای خونست...ساعت ٥/٥ بیدار شدم و دیدم ای وای مثل کروه آتیشی..بهت شیر دادم..کلافه بودی..پدرتو بیدار کردم....به خودت میپیچیدی...پوشکتو درآوردم...پی پی کردی...بردمت تو هال...پاشویه ات کردیم و کمی هم در بالکنو باز گذاشتیم تا هوا خنک بشه..٥/٦خوابیدی و من بیهوش شدم.....٥/٨بیدار شدی...تبت بالا بودی....شیر خوردی و پاشویه کردم..دیدم بیقرار و ناراحتی زنگ زدم پدرت ....از بیمارستان اومد و رفتیم دکتر....کوتریموکسازول و استامینوفن داد......اومدیم خونه ...تو راه خوابت برده بود اما بیدار شدی...تبت شده بود ٣٩ درجه...استامینوفن بهت دادم و پاشویه کردم.....کوتریموکسازول و دیفن هیدرامین هم خوردی و تا ٣ چرت چرتی زدی....ساعت ٣ تبت پایین اومد و خوابیدی تا ٥..منم خوابیدم....شام قرار بود مهمون بابابزرگ باشیم...به پدرت گفتم زنگ بزن بگو به خاطر سپهر نمیاییم....مامان بزرگ و بابابزرگت نگران شدن و اومدن دیدنت.....بداخلاق بودی و نق نق میکردی...فرنی درست کردم..چند قاشق خوردی و یک چرت زدی...........شام رفتیم بیرون..از مهرسا میترسیدی...تا میومد طرفت بغض میکردی..............کادوی فارع التحصیلی عمه جونو دادیم و برگشتیم خونه...الان به زحمت خوابوندمت...اسهال نیستی اما تب داری و باد شکم فراوان....ایشالا دیگه هیچوقت مریض نشی پسر خوش اخلاقم.......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)