سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

فقط و ففط سه روز مونده

1391/5/20 10:43
نویسنده : معصومه
403 بازدید
اشتراک گذاری

گل مامان سلام..............دیگه چیزی به بغل کردنت و بوسیدن و بوییدنت نمونده...........این روزهای آخر خیلی سخت میگذره.......زیردلم درد میکنه و تیر میکشه

سه شنبه.مامان جون شب طبق معمول ٢٢ سال گذشته برای شب اول قدر مراسم داشت..صبح دیر از خواب پاشدم و رفتم آرایشگاه....موهامو رنگ کردم و تروتمیز و خوشگل شدم....دیدم پیاده نمیتونم بیام.کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که بابایی سر رسید و بردمون خونه آقاجون. کولرهای گازی رسیده بودن..قرار شد وانت بگیره و کولرهارو ببره خونه خودمون و خاله جون.....منم ناهار خوردم و ساعت دو و نیم بود که برگشتیم خونه...........یک چرتی زدم و رفتم مطب........تا نزدیکای ٩ مطب بودم...از یک لوازم پزشکی در مطب صندل طبی خریدم و رفتیم خونه آقاجون.....دایی١ و زن و بچه اش هم رسیدن..افطار و شام و مردها رفتن خونه خاله جون و منم با بابایی اومدم خونه لباس عوض کنم و دوباره برگشتم.....هیچکی منو نشناخت...معلومه با حضور جنابعالی در شکم ما کلی قیافه من تغییر کرده..الان ٨٣ کیلو وزنمه و پا و دست و صورتم بخصوص دماغم ورم داره........مراسم تا حدودای ٤ صبح طول کشید....آقاجون هم از مسجد اومد و من هم پابپای روزه دارها افطاری خوردم و خوابیدم.

چهارشنبه.....ساعت ٩ صبح از سرما بیدار شدم. نمیدونم کی کولرو گذاشته بود روی دور تند....بمیرم برات.سردت شده بود و یک گوشه قلمبه شده بودی.پهلوهام درد میکرد. صبحونه خوردم و زنگ زدم بابایی بیاد دنبالم.....ناهارم برام از بیرون گرفت....بازم مطب........آسانسور خراب بود و مجبور شدم از پله ها بالا برم.. دل درد شدیدی گرفتم..بابایی اومد دنبالم......دلم میخواست گریه کنم تا بابایی دید قیافم تو همه گفت دیگه مطب نرو و این دو سه روزه استراحت کن.......رفتیم خونه آقاجون.رفتم رو تخت مامان جون دراز کشیدم کمی بهتر شده.......خاله جون برای آرش کیک خریده بود.یک جشن کوچیک گرفتیم...بازم دل دردم برگشت...........میترسیدم بخوای زودتر دنیا بیای..ما هنوز کولر گازی و روشویی حموم کوچیکه رو نصب نکردیم و باعث نگرانیم بود......شب با دل درد خوابیدم.

پنج شنبه........حالم خیلی بهتره. میخواستم برم آتلیه...... با بایی رفتیم بانک قسط دادیم.. رفتم آرایشگاه موهامو سشوار کشیدم بعد اومدم خونه و آرایش کردم و با بابایی رفتیم آتلیه شیش تا عکس انداختیم...... اومدیم خونه و ناهار خوردم و خوابیدم.چقدر خوبه استرس مطب رفتن نداشته باشم...با خیال راحت تا ٦ خوابیدم.......بعد دوباره بحث اسم تو پیش کشیده شد و بابایی سه تا اسم بهم داد که از بینشون یکی رو برات انتخاب کنم......امید.....شایان و سپهر.به پیشنهاد بابایی رفتیم خونه بابابزرگت شب قبلش از مشهد اومدن...من میدونستم که آمادگی ندارن وگرنه زنگ میزدن خودشون اما بابایی اصرار داشت و رفتیم. عمه و بابابزرگت خونه بودن......نشستیم و بعدش مامان بزرگ و زنعمو و پسرعموت اومدن.....رفته بودن برای تولد دخترعموت سه چرخه بخرن.هدیه ای از طرف مادربزرگت برای تولد یکسالگیش......شام نداشتن.دو سه بار به بابایی گفتن قبل شام بریم اما توجه نکرد اونها هم تصمیم گرفتن کباب بخورن که برای من ممنوعه....بابایی رفت برام کباب برگ خرید.برگشتیم خونه....من تا دو بیدار موندم تا فینال تکواندو را ببینم.......

جمعه.....از ساعت ٩ لوله کش داریم. به خاطر گل پسرم خواستم حموم کوچیکه رو آماده کنم تا اونجا ببرمت حموم و هر وقت خرابکاری میکنی بشورمت. شیر روشویی هم طوری خریدم که بی دردسر میشه شستت.......قربونت بشم من....فدات بشم من........جیگر مامان.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)