سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

بالاخره به دنیا اومدی

1391/6/8 12:46
نویسنده : معصومه
285 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان.............هنوز باورم نمیشه که تو مال منی....الان خوابیدی و من فرصتی پیدا کردم تا سری به وبلاگت بزنم........

دوشنبه ٢٣ مرداد....خیلی هیجانزده بودم. ساعت رو برای هفت و نیم کوک کرده بودیم اما من از بس استرس داشتم هر نیم ساعت بیدار میشدم.ساعت ٧ از جام پا شدم و به بابایی هم آماده باش دادم..رفتم حموم.شاید نیم ساعتی طول کشید..به بابایی گفتم احتمالا حموم بعدیم که انقدر طول بکشه برای عروسی گل پسرم باشه..خاله جونت زنگ زد و گفت به مامان جون گفته لازم نیست بیاد بیمارستان تا ساعت ١٢. قرار شد به مادربزرگت زنگ بزنیم و بگیم منتظر ما نباشه و ساعت ١٢ با مامان جون بیاد بیمارستان.....ساک تو و خودمو برداشتیم..پکیج بانک خون بند ناف و دوربین و مدارک......از زیر قرآن رد شدم...خونه رو مرتب کرده بودم و از بابایی خواستم شب که برمیگرده به همش نریزه.....خاله جونت دم در منتظر بود. با ماشین که از پارکینگ دراومدیم دیدمش تو ماشینش نشسته بود..منم از ماشین خودمون پیاده شدم و رفتم پیش خاله..بابایی هم پشت سرمون راه افتاد...خاله میگفت مامانو راضی کرده نیاد بیمارستان...خاله ماشینشو تو پارکینگ اختصاصی اساتید پارک کرد. اینطوری به در ورودی بیمارستان نزدیکتر بودیم..بابایی هم سریع خودشو به ما رسوند..اول رفتیم پذیرش...من نشستم و ساکها هم رو صندلی کناریم بودن...بابایی و خاله رفتن کارارو انجام بدن..طفلیها هر دو روزه بودن...همسایه قبلی مامان جون اینا هم اونجا بود..اومد و برای ما دوتا آیت الکرسی خوند تا به سلامتی به دنیا بیای...پذیرش تموم شد..رفتیم زایشگاه..گفتن اول برین اورژانس تشکیل پرونده بدین...فشارمو گرفتن ١٠ روی ٧ بود..دماسنج زیر زبانی و بعدم صدای قلبتو گوش کردن..ازم خون گرفتن و فرستادن به آزمایشگاه...خاله جون زنگ زد به دکتر ز...تو جلسه مرتالیتی موربیدیتی بود و گفت تا کارارو انجام بدیم میرسه...به دکتر گ هم زنگ زدیم اما جواب نمیداد قرار بود دکتر بیهوشیم باشه..برگشتیم زایشگاه و دیدیم مامان جون و مامان بزرگ هم اومدن..رفتم تو بخش و با کمک خاله جون لباسهامو درآوردم و گان و کلاه بنفش یاسی پوشیدم...دوتا انترن برای گرفتن علایم حیاتیم اومدن...انترنهای خاله جون بودن و معلوم بود حسابی ازش میترسن..یاد دانشجوهای خودم افتادم که ار من حساب میبرن و دیدم علیرغم ظاهر متفاوت من و خواهرم چقدر شبیهیم..یک خانم برای وصل کردن سوندم اومد...اول با بتادین شستشو داد و بعد سوندو گذاشت.. سوزش آزاردهنده ای داشت..اصلا حس جالبی نبود..دلم میخواست بگیرم بکنمش...دور مچ دستم یک حلقه کاغذی بستن که مشخصات من و نام پدرم روش نوشته شده بود...رفتم به طرف اتاق عمل..خاله جون رفت لباس اتاق عملشو بپوشه...رفتم تو...گفتن دکترت کیه..جواب دادم...گفتن اون که امروز اتاق عمل نداره..از صبح تا اون موقع حداقل برای ٥ نفر توضیح دادم که اتاق عمل خواهرمو گرفته...پرسیدن دندان مصنوعی...دندان لق نداری؟ خندیدم و گفتم خودم دندانپزشکم...پرسیدن چرا نرفتی بیمارستان خصوصی و اومدی اینجا؟ گفتم پول نداشتم....رفتم اتاق عمل شماره ٣.با کمک یک خانم رفتم رو تخت..بعد اومدن بلندم کردن و گفتن بیا اتاق عمل شماره دو...تختش بهتره.. رفتم اونجا..یک خانمی خوابیده بود روی تخت.بلندش کردن و من خوابیدم...دکتر گ دکتر بیهوشیم اومد...خوشحال شدم...با هم سلام علیک کردیم و بهم دلداری داد. پرسید جنرال یا اسپاینال؟ با اعتماد کامل گفتم اسپاینال... خواهرم هم اومد و بعدش دکتر ز...همه میخواستن منو آروم کنن...نوشین دوستم که متخصص زنانه هم اومد..از دیدن من تعجب کرد و من خجالت کشیدم که پیش اون نرفته بودم..بعد دکتر ص برای گرفتن نمونه خون بند ناف اومد و سلام احوالپرسی کردیم..همه برام آرزوی زایمان راحت و بی دردسر میکردن....

پسرم بیدار شد..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)