کولیک....چله.....
دیروز تو وارد چهلمین روز زندگیت شدی و تا یک ساعت دیگه چهل روزت تموم میشه......
کم میخوابی خیلی کم..مامان جون میگه ما همه این طوری بودیم...خاله جون میگه تو ماشالله خیلی باهوشی و میخوای از همه چیز سر در بیاری
پریشب تولد ده سالگی امیررضا بود...تو هم بودی...دایی١ هم اومده بود....عاشق بوی شماست و یکسره دور گردنتو بو میکرد....
چند شب پیش خونه بابابزرگت بودیم و من و بابا سر رفتارهای عموهات بحثمون شد و بابات به من حق داد...
روز پنجشنبه هم خاله بابات اومد دیدنت و همینطور زنعمو و دخترعموی من.....
هر روز از ساعت شش بیداری....و بین ساعت ٨ و ٩ هم پی پی مکنی...
دوست داری پوشکت نکنم و باز بذارمت روی تشک تعویضت
اصلا راحت نمیخوابی و بعد از کلی عذابم که میخوابی تا میذارمت تو گهوارت یا روی مبل چشماتو باز میکنی و بیدار میشی
عاشق پاندول طلایی ساعت دیواری و انگورهای پلاستیکی تو سبد روی اپنی.....یک خرس پو بزرگم دتری که دایی ٣ برات خریده و وقتی میذارمش کنارت براش ذوق میکنی
کلا کم میخندی...میترسی ما پررو بشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟