سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

چه خستگی شیرینی!!!!!!!!!!!!!!!

1391/6/19 10:10
نویسنده : معصومه
217 بازدید
اشتراک گذاری

بی نهایت خسته ام...........دارم از پا می افتم...

امروز سپهر من ٢٨ روزه میشه.....آره اسمش سپهر شد..

روز ٢٤ مرداد که از بیمارستان مرخص شدم خیلی سرحال بودم..وقتی رسیدیم خونه دایی شماره ٢ و زندایی اونجا بودن....خواستن اسپند دود کنن به جاش چهارتخمه دود کردن...منم تا رسیدم خونه تر و فرد انگار نه انگار دیروز زاییدم شروع کردم به جابجا کردن مبلها تا مامان و مادرشوهرم رسیدن..دعوام کردن و گفتن برو استراحت کن...سپهرو بردن حموم..همه لباسهاش بهش بزرگ بود..زندایی رفت براش دو دست لباس سایز صفر خرید..ناهار برام ماهیچه پختن خوردم.....از بیخوابی حالت تهوع داشتم اما خوابم نمیبرد...مادرشوهرم تند تند سینه هامو میدوشید و مایعات به خوردم میداد..روز سختی بود..غروب که شد بابابزرگت و عمو کوچیکت اومدن دیدنت..با دسته گل و شرینی..ازشون خواستیم شام وایسن اما رفتن...مادربزرگت هم رفت و با عمو و زنعموت و بچه هاشون برای شام برگشتن...بعد از شام خوابم گرفت..ساعت ١١ رفتیم بخوابیم. بیهوش شدم..وقتی سپهر گریه میکرد از خواب میپریدم اما توان نشستن هم نداشتم..ساعت ٦ بیدار شدم..تحویلش گرفتم..بغل خودم خوابید تا ساعت ٨:٣٠.مامانم نگران بود روش نیفتم آخه خودش تجربه بدی داره و بچه اولش در اثر خفگی مرده....روز بعد سرحالتر بودم..

روز ٢٥ مرداد....منشی هام اومدن دیدن سپهر.. براش یک جفت کفش و چوب رختی و اویز موزیکال برای تختش  آوردن...عمه های مهدی هم اومدن...نی نی شیر خواست و تمام مدت من تو اتاق درحال شیر دادن بودم.

پنجشنبه ٢٦ مرداد

آزمایش غربالگری تیرویید...مادربزرگها بردنش...بعداز ظهر هم رفتن پیش متخصص اطفال...دایی ١ هم با زن و بچه اومدن...دسته گل قشنگی آوردن. ننه و عمه اومدن دیدنت و ننه خمیر انداخت به صورتت. پسرخاله مهدی زنگ زد و پول قرض خواست...از بانک خون زنگ زدن و گفتن تعداد سلولهای نمونه کافی نبوده و بقیه پولو میریزن به حسابمون..

جمعه ٢٧ مرداد

دایی ٣از اصفهان رسید..یک عروسک پو و یک آویز تخت برای سپهر..خاله جون و شوهرش رفتن استانبول و تا جمعه نمیان..خاله بهت میگه شازده..اومد کلی باهات ور رفت و رفتن.

هیچکی نمیومد پسر منو ببینه....ناراحت بودم..دوست نداشتم از خونه بیرون برم تا اینکه روز شنبه ٢٨ مرداد دم غروب با بابایی بیرون رفتم. کمی هم خرید کردیم...برای خونه.

سه شنبه ٣١ مرداد

دوباره مطب...سپهرو بیدار کردم تا قبل از رفتنم شیر بخوره اما نخورد...

جمعه ناهار ولیمه دادیم...مهمون زیادی نداشتیم.. هنوز اسم نداری

یکشنبه بابایی رفت شناسنامه بگیره...زنگ زد و گفت اسمشو گذاشتم سپهر..

تنها شدیم...بابایی مجبور شد شب بیدار بشه و وقتی مامانجون خواست بریم خونه اونا با کمال میل قبول کردیم...........الان دو هفته ات که اونجاییم..فعلا آذر پرستارته اما چون شبها عجله داره و میخوادزود بره باید به فکر یکی دیگه باشم وگرنه تو مطب استرس میگیرم..

دیروز شنبه ١٨ شهریور ختنه شدی..مبارکت باشه ...دیشب خیلی بیقراری کردی من فقط دو ساعت و نیم خوابیدم و الان گیجم....

از کارات بنویسم..

١- ماشالله خیلی خوب میخوری ...هفته پیش که ٢١ روزه بودی بردمت درمونگاه ٤ کیلو ١٠٠ گرم

٢- منو میشناسی و با دقت به چشمام زل میزنی و بعد از شیر خوردن بهم کلی لبخند میزنی انگار میخوای تشکر کنی چند باری هم برام خندیدی اونم با صدا...فدای خنده هات بشم

٣- صدای گریه قشنگی داری...این نظر دایی ١ و یکی از همسایه هاست

٤- شدیدا گرمایی هستی به طوریکه فکر میکنم تب داری اما چون باباتم مثل خودته خیالم راحته

٥- چند روزه وقتی دمر میذاریمت سرتو بالا میاری و گردنتو نگه میداری

٦- عاشق آب و حمومی...تو حموم جیک نمیزنی و حسابی حال میکنی

٧- رنگ پوستت متغیره یک روز سفیدی یک روز سیاه و یک روز قرمز..تمام بدنت هم پر از مو است بخصوص پشتت....دو سه روزه که موهای جلوی سرت داره میریزه و شبیه پیرمردها شدی.

٨- مجرای اشکی چشم چپت ترشح داره و قی میکنه....

٩- دیشب که به خاطر ختنه درد داشتی مثل بچه گربه ناله میکردی.. دایی ٢ اومد و کلی راه بردت تا آروم بشی...مردم دیشب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)