سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

فقط سیزده روز مونده

1391/5/13 20:37
نویسنده : معصومه
240 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه: مریم صبح اومد. ازش خواستم اول ظروف ادویه هارو خالی کنه و بشوره. عادت نداره من خونه باشم. کلی بهم اخم و تخم کرد. منم ساعت دو ردش کردم بره. هنوز کلی کار مونده بود. اما حوصلمو با این اخلاق گندش خراب کرد. بعداز ظهرم مطب بودم و از اونجا رفتم بیمارستان برای nst. خانمه گفت باید بری شام بخوری و بعدشم یک چیز شیرین و نیم ساعت بعد بیای. بیخیالش شدم و گذاشتم واسه فردا شب که با بابایی برم. رفتم خونه آقاجون. شب که برگشتم تازه شروع کردم به نوشتن لیست نمرات دانشجوهام تا فردا ببرمش دانشکده.

دوشنبه: زود بیدار شدم. تو هم برخلاف همیشه که دیر از خواب پا میشی با من بیدار شدی. زنگ زدم آژانس و رفتم دانشکده. ساعت ٩ تا ١٢ اونجا بودم. فقط به پروپوزال یکی از دانشجوهام رسیدگی شد و گفتن دوتای دیگه رو میذارن واسه دوهفته دیگه یعنی روز تولد تو...........منم گفتم زایمانمه بذارین بعدش. بابایی اومد دنبالمون. رفتیم خرید. موبایل واسه بابایی و ....................مادربزرگت زنگ زد گوشیمو و واسه شب دعوتمون کرد. باباییت اول گفت نه نمیایم و بعدش گفت میایم و بعدشم گفت نه میام غذارو میگیرم.واسه منم ناهار گرفتیم و اومدیم خونه. بیحال افتادم تا ٤ که رفتم مطب. روز شلوغی بود و یک جراحی سختم داشتیم و دستیارم نگران شما گل پسری بود. میگفت خانم دکتر خم نشو. اذیت نشه پسرت. منم خندیدم و گفتم پسمل من از همین الان یک جراحه. نگرانش نباش. بابایی اومد دنبالم. رفتم پول پوشک جنابعالیو ریختم حساب. بابات غر زد که چرا پوشک ایرانی نمیخرم. از دست این کاراش دارم دیوونه میشم.غذا از خونه مامانش آورده بود. رفتیم خونه خودمون. اول آش خوردیم و بعدشم چایی. از بابایی خواستم بریم بیمارستان واسهnst. شروع کرد به بهونه آوردن که این تست 3-4 ساعت طول میکشه و اگه بریم تا 2 نصفه شب گیریم و اصلا چه لزومی داره بریم مگه زن داداشم رفته که تو بری و دلیلی نداره این تستو انجام بدی.یکروز از مطبت بزن تا بریم. مگه نصفه شب کسی بیکاره که بره تست بده. تو که اورژانسی نیستی چرا الان میخوای بری. خلاصه دیوونم کرد. منم بغض کردم و رفتم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم. کمی گریه کردم. از دست کارای بابات ناراحتم. اومد پیشم. بهش گفتم که ناراحتم. گفتم خواستن امروز بیان کمدو نصب کنن من گفتم فردا بیان تا تو نباشی. نمیدونم علت کاراش چیه؟ تنبلیه؟ بی مسیولته؟ یا خسیسیه؟..........

تا صبح بالا میاوردم. هرچی آش خورده بودمو بالا آوردم. غذا شور بود. تشنه بودم. یکسره آب میخوردم و پشت سرش هرچی تو معده ام بودو بالا میاوردم. بابات ساعت دو بیدار شد. براش غذا گرم کردم خورد. بیدار بودم تا ساعت 5 که بزور سریال بیگ بنگ خوابم برد. ساعت هفت و نیم با سروصداهای بابات بیدار شدم. تموم بدنم خارش گرفته بود. رفتم حموم و اومدم پماد زدم تا کمی بهتر شدم. شروع کردم به چمع و جور کردن خونه. اما گیج بودم انگار تو خواب راه میرفتم. ساعت ده اومدن برای نصب کمد. آقاجون هم اومد. تا ده و نیم خونه رو جمع کردم و رفتم رو تختم دراز بکشم. گیج بودم تو همون عالم گیجی خوابم برد. سرو صدای کارگرها و آقاجون و صدای دریل را میشنیدم اما انقدر خسته بودم نمیتونستم پاشم درو ببندم. بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم ساعت از دو گذشته بود و همه جا ساکت بود. خیلی گشنه بودم بلند شدم و اومدم تو هال همه رفته بودن. وای چه خونه زندگی بهم ریخته ای. غذا گرم کردم و خوردم. یک کم هم تمیزکاری کردم. دیدم دارم از حال میرم. رفتم دراز کشیدم و بعدشم مطب. تا ساعت 9 مریض داشتم. از مغازه در مطب پیاله های خوشگلی برای ماست خریدم. رفتم خونه آقاجون. مامان گفت برام چهارتا بالش با روبالشی خریده و داده آقاجون برده گذاشته خونه. قرار شد فردا برقکار بیاد برای لوسترها. یادم افتاد فردا باباییت خونست. وقتی آقاجون منو رسوند در خونه بهش گفتم فردا نیستم بگو برقکاره پس فردا بیاد. اینطوری بهتره. حوصله غرغرهای باباتوندارم.

تکونات خیلی زیاد شده. امروز تو مطب چند تا لگد حسابی حوالم کردی. طوری که هم خندم گرفته بود هم از زور درد لبمو گاز گرفتم. قربون پسر فوتبالیستم بشم که با تمام وجودش لگدمیزنه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)