سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

فقط هفده روز مونده

1391/5/6 16:01
نویسنده : معصومه
262 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان...................خوبی؟ خوشی؟ از اینکه دو روزه سرکار نمیرم و استراحت میکنم راضی هستی؟

قربونت بشم برخلاف بقیه بچه ها که ماه نهم حرکاتشون کم میشه حرکت و لگدزدن تو پسمل مامان بیشتر شده.............

باباییت امتحانشو داد و خداروشکر با نمره خوبی هم قبول شد. همه کشیکهاشو پشت سر هم گذاشته تا وقتی تومیای پیشت باشه و مارو تنها نذاره. دیروز و امروز هم کشیکه. دلم براش میسوزه با زبون روزه واقعا سخته. خدا کمکش کنه....

شنبه رفتم پیش دکترم. قبلش بهش زنگ زدم و گفتم نری تا من بیام. با عجله از در مطب تاکسی گرفتم و رفتم. خیلی شلوغ بود. خانم دکتر معاینت کرد و گفت ماشالله نسبت به سنت درشتتری. بعدم گفت چرخیدی و سرت اومده پایین. به همین خاطره که چند روزه فشار از روی معده من برداشته شده. بعدشم فشارمو گرفت که مثل همیشه پایین بود. گفت امگاسه بخورم منم که گردو زیاد میخورم گفتم مگه گردو کافی نیست؟ اما خانم دکتر معتقده احتمال زردیت بالا میره و از اون روز دیگه گردو نخوردم. سبزیجاتم خاله جونت از باغشون واسم میاره که با خیال راحت میخورم. خانم دکتر گفت که عیدفطر همون بیمارستان اتاق عمل داره و سزارینو بذاریم واسه اونروز. منم خوشحال شدم چون اونموقع دیگه سی و نه هفته و یک روزته و به اندازه کافی بزرگ شدی. براتم نوارقلب نوشت که قراره تو هفته آینده برم بگیرم.

از مطب که دراومدم دیدم باباییت اومده دنبالمون. رفتیم خونه آقاجون. افطار کردیم.........خاله جونت وقتی شنید سزارینم افتاده تو هفته چهلم خیلی نگران شد و گفت دیره ممکنه اورژانسی بشی. حتما دکترت اشتباه کرده.بهتره سی و هشت هفته که تموم شد زایمان کنی.

فرداش خاله جون با دکترم حرف زد و زنگ زد خونه . سن تورو پرسید. وقتی گفتم که تو هفته سی و شیشم خانم دکتر گفت من اشتباه کردم و بهترین زمان برای سزارین سی و هشت هفته و دو یا سه روزه. خاله میگه بذارم دوشنبه 23 مرداد که روز اتاق عمل خودشه. پس به امیدخدا تولدت میشه 23 مرداد.

هر روز ظهر مامان جون برام غذا درست میکنه و دایی3 برام میاره. خیلی خوشحاله که تو داری میای. میگه من دوباره دایی میشم. شهرستان دانشجویه و قراره بزای روز تولد تو برگرده اینجا. پسرخالتم ازم خواسته که بهش بگی دایی. چیکارش کنم ول کن نیست. اما من ترجیح میدم داداش صداش کنی.

دوشنبه بابایی که اومد در مطب دنبالم رفتیم خونه بابابزرگت. تو راه بابایی گفت میخواد اسمتو بذاره امیر سهراب اما من زیاد راضی نیستم......................رفتیم اونجا و شام خوردیم و برگشتیم. شب خوابم نمیبرد. البته تو این هفته هیچ شبی عین آدمیزاد نخوابیدم. باباییت هم ساعت سه بیدار شد و سحری خورد. مجبورم هر روز رانیتیدین بخورم.

دایی 3 قراره امروز چندتا سریال توپ خارجی برام بریزه روز هاردمو بیاره. دیگه شبها که بیخوابیم میشینیم فیلم میبینیم...................

تصمیم دارم تو ماه رمضون و تا قبل از تولد جنابعالی قرانو ختم کنم. برام دعا کن بتونم...........حالا هم تو گشنت شده برم یک چیزی بدم بخوری گل مامان. قول بده این هفده روزو حسابی تپل مپل بشی و بعد بیای تو این دنیا. الان بابایی از بیمارستان زنگ زد و گفت خسته شده و دلش تنوع میخواد منم گفتم چه تنوعی از این بزرگتر که قراره یک نفر به جمع خونوادگیمون اضافه بشه. بابایی هم کلی ذوق داره که تورو ببینه. اصرار داره تو بیمارستانم شب خودش پیشمون بمونه تا ببینیم چی میشه...............فعلا بای...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)