بالاخره به دنیا اومدی
سلام جیگر مامان.............هنوز باورم نمیشه که تو مال منی....الان خوابیدی و من فرصتی پیدا کردم تا سری به وبلاگت بزنم........ دوشنبه ٢٣ مرداد....خیلی هیجانزده بودم. ساعت رو برای هفت و نیم کوک کرده بودیم اما من از بس استرس داشتم هر نیم ساعت بیدار میشدم.ساعت ٧ از جام پا شدم و به بابایی هم آماده باش دادم..رفتم حموم.شاید نیم ساعتی طول کشید..به بابایی گفتم احتمالا حموم بعدیم که انقدر طول بکشه برای عروسی گل پسرم باشه..خاله جونت زنگ زد و گفت به مامان جون گفته لازم نیست بیاد بیمارستان تا ساعت ١٢. قرار شد به مادربزرگت زنگ بزنیم و بگیم منتظر ما نباشه و ساعت ١٢ با مامان جون بیاد بیمارستان.....ساک تو و خودمو برداشتیم..پکیج بانک خون بند ناف و دوربین و ...
نویسنده :
معصومه
12:46