وقت کم میارم
جمعه 12 اسفند ماه ساعت هشت با سر و صدای بازگشت بابایی از بیمارستان بیدار شدیم. واسمون نیمرو درست کرد که من یک لقمه بیشتر نخوردم. بعدش شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و روشن کردن ماشین لباسشویی و ظرفشویی. بابایی ساعت 11 خوابید رفتم کنارش دراز کشیدم که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم نزدیکه یک شده. پا شدم و ناهار درست کردم با همون ماهی که دیشب خریده بودم. ساعت دو بابایی رو از خواب بیدار کردم تا ناهار بخوریم. بعد ناهار یک کم اومدم نت ببینم چه خبره و دیدم خوابم میاد برفم میومد و جون میداد واسه خوابیدن. حول و حوش ساعت سه بود که من و بابایی خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم که ساعت نزدیک شیش شده بود. مامان جون از کربلا زنگ زد و زود قطع کرد. لباس پوشیدیم ...
نویسنده :
معصومه
1:16