سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

بدون عنوان

سپهرم عاشق خلسه بعد از شیر خوردنتم...الان تو بغلمی...شیرتو خوردی و گونه تو چسبوندی روی سینه ام...چشماتو خمار کردی و زیر چشمی نگاهم میکنی و لبخند میزنی...اشک تو چشمام جمع میشه و جواب لبخندتو میدم و سعی میکنم تمام عشقمو بریزم تو لبخندم...تو هم میفهمی و تو همون حال از ته دل میخندی...شکمت که رو پهلومه تکون تکون میخوره...دلم برات ضعف میره..عاشقتم پسرم...خیلی دوست دارم/.. تو این مدت خیلی بزرگ شدی...مردشدی..فردا مامان جون و آقاجون از مکه برمیگردن..حتما ببیننت تعجب میکنن که چقدر بزرگ شدی...تازگیها خیلی میخندی.. دوست داری همه باهات حرف بزنن و تو هم تندتند دست و پاتو تکون بدی و بخندی...با انرژی تمام پا میزنی..اندازه یک دوچرخه سوار حرفه ای هرروز تمری...
12 آبان 1391

مامان تنبل

ببخشید که خیلی وقته چیزی ننوشتم...اصلا وقت سر زدن به اینترنت ندارم تا چه برسه به وبلاگ نویسی. تو این مدت اتفاقای مهمی افتاده.....از جمله رفتن مامان جون و آقاجون به مکه........روز سیزدهم مهرماه ساعت 9 صبح رفتن و هنوز معلوم نیست کی برگردن...من و تو بابایی رفتیم فرودگاه بدرقشون..نتنونستم آقاجونو ببوسم و هنوز ناراحتم.........ایشالا صحیح و سالم برمیگردن پیشمون و من و سپهرو از این آلاخون والاخونی درمیارن.. قرار بود از هشتم مهرم پرستارت بیاد....ساعت ده و نیم اومد و دوازده هم رفت..قرار شد ساعت سه قبل مطب رفتن من برگرده اما اس ام اس داد که ببخشید من نمیتونم بیام....و دیگه پیداش نشد... روز دهم مهر پرستار دیگه ای اومد....خیلی حرف میزد و از ز...
25 مهر 1391

کولیک....چله.....

دیروز تو وارد چهلمین روز زندگیت شدی و تا یک ساعت دیگه چهل روزت تموم میشه...... کم میخوابی خیلی کم..مامان جون میگه ما همه این طوری بودیم...خاله جون میگه تو ماشالله خیلی باهوشی و میخوای از همه چیز سر در بیاری پریشب تولد ده سالگی امیررضا بود...تو هم بودی...دایی١ هم اومده بود....عاشق بوی شماست و یکسره دور گردنتو بو میکرد.... چند شب پیش خونه بابابزرگت بودیم و من و بابا سر رفتارهای عموهات بحثمون شد و بابات به من حق داد... روز پنجشنبه هم خاله بابات اومد دیدنت و همینطور زنعمو و دخترعموی من..... هر روز از ساعت شش بیداری....و بین ساعت ٨ و ٩ هم پی پی مکنی... دوست داری پوشکت نکنم و باز بذارمت روی تشک تعویضت اصلا راحت نمیخوابی و بعد از کلی ...
2 مهر 1391

بدون عنوان

گل مامان چند روزیه برای خوابیدن خیلی اذیت میکنی...اصلا هم عمیق نمیخوابی....دیروز ظهر کنار خودم خوابیدی البته تمام مدت سرت روی بازوم بود و سینه منم کنار صورتت...به محض اینکه از کنارت بلند شدم تو هم بیدار شدی.... پنجشنبه همسایه ها اومدن دیدنت...عصرونه پیراشکی گوشت و سالاد ماکارونی و آش ماست درست کردیم...خانم حسینی هم شماره یک خانمو داده که بیاد پرستار شما بشه... در طول روز فقط چرت میزنی اونم درحد ده دقیقه و تو بغل یا روی پا.. ماشالله قدت بلند شده...دیروز ٥٧ سانت بودی... جمعه هم چهل روزه میشی و من امیدوارم که خوابت بعد از اون درست بشه..الان هم دارم تایپ میکنم و تو روی پامی و دارم تکونت میدم...
25 شهريور 1391

قندک 30 روزه من

سلام پسرم الان که  دارم تایپ میکنم تو بغلم خوابیدی.. فدات بشم...تحمل یک ذره ناملایمتی را نداری و سریع غر میزنی... وقتی میخوای شیر بخوری مثل جوجه پرنده ها تند تند سرتو با دهن باز چپ و راست میکنی و میخوای سینه منو زودتر بگیری اما با این حرکاتت اصلا نمیشه ینه را تو دهنت گذاشت.... نفخ شکمت خیلی زیاده و اذیتت میکنه....مجبورم دایما پوزیشنتو عوض کنم تا شاید بتونی این بادهای مزاحمو خارج کنی... آروغ زدنت هم شده مکافاتی....شیر میخوری و خوابت میبره...مجبورم سرتو بذارم روی شونه ام و آروغتو بگیرم که یا این کار بیدار میشی و بازم شیر میخوای یا باید ولت کنم آروغ نزده بخوابی که یهو جیغ میزنی و بالا میاری...خلاصه وضعی داریم ما..... عادت ...
22 شهريور 1391

چه خستگی شیرینی!!!!!!!!!!!!!!!

بی نهایت خسته ام...........دارم از پا می افتم... امروز سپهر من ٢٨ روزه میشه.....آره اسمش سپهر شد.. روز ٢٤ مرداد که از بیمارستان مرخص شدم خیلی سرحال بودم..وقتی رسیدیم خونه دایی شماره ٢ و زندایی اونجا بودن....خواستن اسپند دود کنن به جاش چهارتخمه دود کردن...منم تا رسیدم خونه تر و فرد انگار نه انگار دیروز زاییدم شروع کردم به جابجا کردن مبلها تا مامان و مادرشوهرم رسیدن..دعوام کردن و گفتن برو استراحت کن...سپهرو بردن حموم..همه لباسهاش بهش بزرگ بود..زندایی رفت براش دو دست لباس سایز صفر خرید..ناهار برام ماهیچه پختن خوردم.....از بیخوابی حالت تهوع داشتم اما خوابم نمیبرد...مادرشوهرم تند تند سینه هامو میدوشید و مایعات به خوردم میداد..روز سختی بود..غر...
19 شهريور 1391

بقیه خاطره زایمان من

چند روزه که میخوام بیام و بقیه خاطره زایمانمو بنویسم اما اصلا فرصت نمیشه... فکر نمیکردم بچه داری انقدر وقت گیر باشه... دکتر گ دنبال نیدل با گیج بالا میگشت تا تزریق برام کم دردتر بشه..منم هیجانزده بودم..فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه پسرمو میبینم باعث میشد آرومو قرار نداشته باشم...بالاخره نیدل پیدا کردن..ازم خواست بشینم پاهامو دراز کنم و خودمو شل کنم...پشت سر هم تاکید میکرد شل کن تا مبادا نیدل بشکنه..اصلا درد نداشت کم کم احساس کردم پاهام دارن داغ میشن...به دکترم گفتم دارم بی حس میشم زود باشین درش بیارین همه می خندیدن...یک شان جلوم کشیدن..اول که بتادین میزدنو احساس کردم اما بعدش هیچ حسی نداشتم..یکهویی درد شدیدی تو قفسه سینم پیچید.یاد فشار قبر ا...
8 شهريور 1391