سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

فقط هفده روز مونده

سلام جیگر مامان...................خوبی؟ خوشی؟ از اینکه دو روزه سرکار نمیرم و استراحت میکنم راضی هستی؟ قربونت بشم برخلاف بقیه بچه ها که ماه نهم حرکاتشون کم میشه حرکت و لگدزدن تو پسمل مامان بیشتر شده............. باباییت امتحانشو داد و خداروشکر با نمره خوبی هم قبول شد. همه کشیکهاشو پشت سر هم گذاشته تا وقتی تومیای پیشت باشه و مارو تنها نذاره. دیروز و امروز هم کشیکه. دلم براش میسوزه با زبون روزه واقعا سخته. خدا کمکش کنه.... شنبه رفتم پیش دکترم. قبلش بهش زنگ زدم و گفتم نری تا من بیام. با عجله از در مطب تاکسی گرفتم و رفتم. خیلی شلوغ بود. خانم دکتر معاینت کرد و گفت ماشالله نسبت به سنت درشتتری. بعدم گفت چرخیدی و سرت اومده پایین. به همین خاطره ...
6 مرداد 1391

ورود به ماه نهم

سلام پسر مامان خیلی وقت میشه که چیزی ننوشتم. وقت نمیکنم. مامانو ببخش. تو هفته سی و دوم رفتم پیش دکتر ز. خواهرش که ماماست فشارمو گرفت. ٥/٩ روی ٧ بود.صدای قلبتم گوش کردم. به نظر من هیچ موسیقی ای به این زیبایی نیست. خانم دکتر معاینم کرد و گفت رشدت خوبه. بعدش گفت ترنس ورس قرار گرفتی و بعدم گفت نه ابلیکی. برام سون نوشت تا ببینیم حجم مایع آمنیوتیکت چطوره و قرار شد قرص پره ناتال بخورم و عرق کاسنی هم برای اینکه زردی نگیری بخورم. توصیه کرد کمتر کار کنم چون دندانپزشکان در معرض زایمان زودرسند و منم که کارم جراحیه بدتر. هفته بعدش شب قبل نیمه شعبان که سی و دو هفته و چهار روزم بود رفتم سونو. اول خودمو معرفی نکردم و منشیش گفت وقت نداری...
29 تير 1391

طبیعی یا سزارین؟

امروز باید جواب آزمایشو میگرفتم. از صبح دانشکده بودم و بعدش رفتم بیمارستان تا در کلاسهای آمادگی بارداری ثبت نام کنم. مامایی که مسؤول کلاس بود گفت اسفند ماه مریضم بوده و کلی تحویلم گرفت. از شنبه کلاسهام شروع میشه. بعدش زنگ زدم آزمایشگاه و گفت پروتیینم بالاتر از رنج نرماله. تو این ترافیک تا رسیدم در آزمایشگاه بسته بود. رفتم خونه آقاجون. ناهار فسنجون داشتن. خاله جونت اومد و گفت به سزارین هم فکر کنم و گفت تو گلدن بیبی هستی و نباید اصلا ریسک کنیم. دوروز پیش دکتر ی تعریف کرده که تو یک زایمان طبیعی مجبورشدن از وکیوم استفاده کنند و نی نی مشکل تنفسی پیدا کرده. دکتر ی انتوبه کرده نشده و وقتی خواسته برای بار دوم انتوبه کنه دیده بچه مدت طولانیه که اکس...
4 تير 1391

دلم برای نی نیم میسوزه

سلام گل پسری!!!!!!!!!!!!!!!!خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟خوشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان سی هفته و پنج روزته و چیزی نمونده که چشم ما به جمالت روشن بشه. اتفاقای این مدت: جمعه 26 خرداد......بابایی هشت صبح از کشیک اومد. صبحونه درست کرد و خوردیم. بعدش خوابید تا دوازده. منم کار خونه کردم. وقتی بیدار شد پیشنهاد داد بریم خونه بابابزرگت اما چون خودشون نخواسته بودن ما بریم قرار شد بابات زنگ بزنه و بهشون خبر بده. ساعت یک و نیم رفتیم اونجا. مثل همیشه غذاشون مرغ بریون بود که از بیرون خریده بودن. ما خودمون هم میتونیم بخریم وقتی قراره بریم خونه مامانم یل مامان بزرگت ترجیح میدم غذای خونه بخورم نه بیرون. تا ساعت سه هم نشستیم. میدونستم تولد عمه ات تو خرداده اما روزشو نمیدونستم. ...
2 تير 1391

اسمت انتخاب شد

سلام پسمل مامان...................قربونت برم من با بابایی تصمیم گرفتیم اسمتو از بین اسمهای مذهبی انتخاب کنیم و بالاخره سر اسم امیرمحمد به توافق رسیدیم. ایشالا خوشت بیاد. باباییت دوشنبه پونزده خرداد از سفر برگشت. حسابی هم به خودش خوش گذرونده بود و با باباو مامانش برگشته بود. از اون روز من منتظرم که مامان بزرگت یک زنگ بزنه احوال ما دوتا را بپرسه تا اینکه پریروز بیست و پنجم خرداد زنگ زد. جالبه که مارو از اول خرداد ندیدن و عین خیالشون نیست.!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به اصرار من، همون روز پانزدهم زفتیم و تخت و کمد و دراور و ویترین و مبل و جلوپایی برای تو اتاقت سفارش دادیم. گفتن پونزده تیر میرسه. خیلی خوشگله. مطمینم خوشت میاد. حالا میخوام یک گ...
25 خرداد 1391

من و تو تنها بدون بابا

سلام مونس تنهایی های مامان.................. خوبی پسملم؟ جات راحته؟ ایشالا که اذیت نباشی. جواب آزمایشامو که گرفتم کلی خیالم راحت شد. همه چیم طبیعیه. این دو هفته درگیری هام بیشتر از قبل شده. پاس کردن چک هایی که برای مامان جون و آقا جون دادم باعث استرس زیادی بودند. خدا همیشه نگهدار خاله جونت باشه که اگه نبود نمیدونم چیکار میکردم. تموم سکه هامو فروختم با بیشتر طلاهام. نیگرشون داشته بودم برای روز مبادا. گفتم اگه یک وقت به خاطر پسری نتونستم برم مطب و قسط هامون موند اونارو میفروشم اما الان مجبور شدیم ردشون کنیم . امیدوارم بتونم تا روز قبل دنیا اومدنت سرکار برم و بر به مشکلی برای قسط ها نخوریم. دلم میخواد برات بهترین وسایلو بخرم اما یک اتفا...
14 خرداد 1391

پسز شیش ماهه من

سلام جیگرم.....................خوبی عزیزم؟ خوش میگذره؟ منم خوبم. پاهام کلی ورم کرده. به قول باباییت مثل فیل شدم. تو این مدت حسابی درگیر بودم. اولندش پایان نامه دایی ٢ که دارم واسش مینویسم  و به سه تا پایان نامه دانشجوهای خودم اضافه شده. دومندش تدارک وسایل و جمع و جور کردن خونه تا تو فرشته مامان وقتی میای کاری نداشته باشیم. امروز یهویی برق اتاق تو و ما قطع شد و باید برق کش بیاریم درستش کنه. در ضمن میخوام حموم تو اتاقمونو روبراهش کنم تا وقتی میای دنیا اونجا ببرمت حموم. باید دوش و روشویی توش بذارم با یک وان کوچولو برای شستن شما خوشمل مامان. حموم بزرگه هم وان و جکوزی میخواد و توالت فرنگی هم لازمه چون دیگه سنگین شدم و نشستن بلند شدنم سخته....
31 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

سلام .............میدونم خیلی وقته چیزی ننوشتم. سیزده بدر جایی نرفتیم. ناهار خونه آقاحون جوجه کباب خوردیم و بعدش خوابیدیم. غروب رفتیم بیرون. مامان بچه هارو برده بود پارک. رفتیم پیششون. امیر موبایلشو گم کرد. از چهاردهم هم کار شروع شد. البته طبق روال بعد از عید مریض کم بود و کار و کاسبی کساد. امسال تولدم حس خیلی خوبی داشتم که به خاطر حضور گل پسرم بود. ............یک کم با بابایی بداخلاقی کردم. برام یک انگشتر خوشگل خریده بود. ما هم کیک خریدیم بردیم خونه آقاجون. دایی 2و خاله جونت هم زحمت کشیدن و کادو گرفتن و همینطور عمه فریده و امیررضا. دایی 3 هم کادوشو تو عید داده بود. روز تولدم رفتم سونو. کلینیک بی نهایت شلوغ بود. زنگ زدم خانم دکتر و گفت...
1 ارديبهشت 1391

ما هنوز سیزده بدرمونو در نکردیم

سه شنبه 8 فروردین آخرین روز کشیک بابایی بود. منم براش خورش فسنجون بردم بیمارستان. از غروب ترش میکردم. ناهارم چیز سنگینی نخورده بودم که باعث ترش کردنم شده باشه. مامان جون گفت گل پسرت داره مو درمیاره و از حالا به بعد ترش می کنی بخصوص غروبها. با بابایی کمی شام خوردیم که من بالا آوردم. خوابم میومد و دلم میخواست همونجا بخوابم اما بابایی اجازه نداد و گفت بهتره برگردم. ماشینو واسه بابایی گذاشتم و دایی سوم اومد دنبالم. چهارشنبه 9 فروردین بابایی صبح اومد و تا یازده و نیم خوابید. بیدار شدیم و رفتیم خونه آقاجون و بعدش دوباره خوابید تا ساعت هفت بعداز ظهر. خواهش کردم بریم سونو اما بلند نشد. میگفت بعدا تنهایی برو. در کل بی حال و بی حوصله ب...
13 فروردين 1391

سال نو مبارک

خوبی گل پسرم؟ اینترنتم قطع بود و یک مدت نشد بیام آپ کنم. اتفاقات مهم این مدت عبارت بودند از: برای عید آماده میشدم و خوشحال بودم که خدا تورو به ما داده. اگه بگم امسال بهترین عید زندگیم بوده اغراق نکردم. یکشنبه آخر سال که میشد بیست و هشتم اسفند ماه مادر بزرگت مارا برای شام دعوت کرد. خورش بادمجون!!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم چرا انقدر تازگیها انقدر این خورشو میخوریم. بعد از مطب رفتم اونجا و بعدش هم با بابایی تا نزدیکای ساعت سه بیدار بودیم. دوشنبه تا ده خوابیدیم و رفتیم خرید. دایی بزرگترت و دایی کوچیکت هم از راه رسیدن و به مناسبت ورود اونا رفتیم خونه آقا جون. بعدش با خاله و شوهر خاله خداحافظی کردیم چون راهی مکه بودن. خدا به همراهشون ایشالا سلامت بر...
8 فروردين 1391