سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

چه خستگی شیرینی!!!!!!!!!!!!!!!

بی نهایت خسته ام...........دارم از پا می افتم... امروز سپهر من ٢٨ روزه میشه.....آره اسمش سپهر شد.. روز ٢٤ مرداد که از بیمارستان مرخص شدم خیلی سرحال بودم..وقتی رسیدیم خونه دایی شماره ٢ و زندایی اونجا بودن....خواستن اسپند دود کنن به جاش چهارتخمه دود کردن...منم تا رسیدم خونه تر و فرد انگار نه انگار دیروز زاییدم شروع کردم به جابجا کردن مبلها تا مامان و مادرشوهرم رسیدن..دعوام کردن و گفتن برو استراحت کن...سپهرو بردن حموم..همه لباسهاش بهش بزرگ بود..زندایی رفت براش دو دست لباس سایز صفر خرید..ناهار برام ماهیچه پختن خوردم.....از بیخوابی حالت تهوع داشتم اما خوابم نمیبرد...مادرشوهرم تند تند سینه هامو میدوشید و مایعات به خوردم میداد..روز سختی بود..غر...
19 شهريور 1391

بقیه خاطره زایمان من

چند روزه که میخوام بیام و بقیه خاطره زایمانمو بنویسم اما اصلا فرصت نمیشه... فکر نمیکردم بچه داری انقدر وقت گیر باشه... دکتر گ دنبال نیدل با گیج بالا میگشت تا تزریق برام کم دردتر بشه..منم هیجانزده بودم..فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه پسرمو میبینم باعث میشد آرومو قرار نداشته باشم...بالاخره نیدل پیدا کردن..ازم خواست بشینم پاهامو دراز کنم و خودمو شل کنم...پشت سر هم تاکید میکرد شل کن تا مبادا نیدل بشکنه..اصلا درد نداشت کم کم احساس کردم پاهام دارن داغ میشن...به دکترم گفتم دارم بی حس میشم زود باشین درش بیارین همه می خندیدن...یک شان جلوم کشیدن..اول که بتادین میزدنو احساس کردم اما بعدش هیچ حسی نداشتم..یکهویی درد شدیدی تو قفسه سینم پیچید.یاد فشار قبر ا...
8 شهريور 1391

بالاخره به دنیا اومدی

سلام جیگر مامان.............هنوز باورم نمیشه که تو مال منی....الان خوابیدی و من فرصتی پیدا کردم تا سری به وبلاگت بزنم........ دوشنبه ٢٣ مرداد....خیلی هیجانزده بودم. ساعت رو برای هفت و نیم کوک کرده بودیم اما من از بس استرس داشتم هر نیم ساعت بیدار میشدم.ساعت ٧ از جام پا شدم و به بابایی هم آماده باش دادم..رفتم حموم.شاید نیم ساعتی طول کشید..به بابایی گفتم احتمالا حموم بعدیم که انقدر طول بکشه برای عروسی گل پسرم باشه..خاله جونت زنگ زد و گفت به مامان جون گفته لازم نیست بیاد بیمارستان تا ساعت ١٢. قرار شد به مادربزرگت زنگ بزنیم و بگیم منتظر ما نباشه و ساعت ١٢ با مامان جون بیاد بیمارستان.....ساک تو و خودمو برداشتیم..پکیج بانک خون بند ناف و دوربین و ...
8 شهريور 1391

فقط 8 ساعت مونده

قراره فردا صبح به این دنیا بیای...خیلی هیجانزدم.به قول بابایی مثل این شانسی هاست که نمیدونیم چی قراره از توش در بیاد......... جمعه شام خونه آقاجون بودیم و باباییت رفت از فست فود مغازه عموت خرید آورد من که خوشم نیومد خیلی سنگین بود. مامان جون هم ماهی درست کرده بود. دیروز شنبه رفتم مطب.بابایی ازم قول گرفت که یکشنبه خونه بمونم و استراحت کنم......تو هم حسابی ورجه وورجه میکردی.شام رفتیم بیرون.چلوکباب برگ خوردیم....... امروز صبج با رفتن بابایی منم از جام بلند شدم و شروع کردم به انجام دادن کارای خزده ریزی که مونده بود........مریم نزدیک ١٠ اومد و ازش خواستم اول هر سه توالت و حمومو بشوره وبعدشم بالکن.......هرچی زنگ زدم تا نصاب کولرگازی بیاد خبر...
23 مرداد 1391

فقط و ففط سه روز مونده

گل مامان سلام..............دیگه چیزی به بغل کردنت و بوسیدن و بوییدنت نمونده...........این روزهای آخر خیلی سخت میگذره.......زیردلم درد میکنه و تیر میکشه سه شنبه.مامان جون شب طبق معمول ٢٢ سال گذشته برای شب اول قدر مراسم داشت..صبح دیر از خواب پاشدم و رفتم آرایشگاه....موهامو رنگ کردم و تروتمیز و خوشگل شدم....دیدم پیاده نمیتونم بیام.کنار خیابون منتظر تاکسی بودم که بابایی سر رسید و بردمون خونه آقاجون. کولرهای گازی رسیده بودن..قرار شد وانت بگیره و کولرهارو ببره خونه خودمون و خاله جون.....منم ناهار خوردم و ساعت دو و نیم بود که برگشتیم خونه...........یک چرتی زدم و رفتم مطب........تا نزدیکای ٩ مطب بودم...از یک لوازم پزشکی در مطب صندل طبی خریدم و رفت...
20 مرداد 1391

یک هفته دیگه تو بغلمی

سلام جیگرم. شنبه بابایی تصمیم گرفته بود برای من و شما وقت بذاره.....صبح آقاجون بیدارم کرد. اومده بود گویهای لوسترهارو نصب کنه. دوساعتی طول کشید..........لامپ لوسترهارو هم وصل کرد که دیدیم لاکپهای یکیشون روشن نمیشه و قرار شد برقکاره دوباره بیاد..........ظهر بابایی خسته و کوفته اومد. رفته بود کمیته مرگ و میر برای بررسی مرگ چندتا از مریضها. دوروزم پشت سرهم کشیک بود و روزه......خلاصه خیلی آژیته بود.نمی تونست بخوابه......داشت حرف میزد که من خوابم برد. ساعت ٤ بیدار شدم و رفتیم سونو. منشی خانم دکتر منو شناخت و بدون دادن هزینه سونو سریع رفتم تو خانم دکترم تحویل گرفت و گفت ٣٧ هفته و سه یا چهار روزه ای. یعنی سه،چهار روز درشتتر از سنت. همه چیتم عالی ...
17 مرداد 1391

ده روز تا دیدن روی ماهت

سلام پسری.....خوبی گلم؟ امروز تو هم مثل مامانت بیحالی و زیاد تکون نمیخوری.....دلم میخواد بستنی بخورم اما حس بلند شدن ندارم. چهارشنبه......از صبح مشغول جمع و جور کردن خونه بودم.......خیلی خسته شدم اما کار خونه واقعا حال میده..........دروغ نگم از کارخونه بیشتر از بیرون لذت میبرم.....باباییت ساعت دوازده اومد.....بیحال و گرسنه و تشنه.....خاله جونت زنگ زد و گفت مرخصی زایمان شده نه ماه..........ناهار خوردم و بابابایی درباره شما حرف زدیم. بعدشم لالا. چهار بیدار شدم برم مطب دیدم بابایی خوابه دلم نیومد بیدارش کنم .........داشتم حاضر میشدم که بیدار شد و منو رسوند مطب........بدجنس به من میگه اسکروچ......انگار من میرم مطب برای خودم پول در بیارم..........
13 مرداد 1391

فقط سیزده روز مونده

یکشنبه: مریم صبح اومد. ازش خواستم اول ظروف ادویه هارو خالی کنه و بشوره. عادت نداره من خونه باشم. کلی بهم اخم و تخم کرد. منم ساعت دو ردش کردم بره. هنوز کلی کار مونده بود. اما حوصلمو با این اخلاق گندش خراب کرد. بعداز ظهرم مطب بودم و از اونجا رفتم بیمارستان برای nst. خانمه گفت باید بری شام بخوری و بعدشم یک چیز شیرین و نیم ساعت بعد بیای. بیخیالش شدم و گذاشتم واسه فردا شب که با بابایی برم. رفتم خونه آقاجون. شب که برگشتم تازه شروع کردم به نوشتن لیست نمرات دانشجوهام تا فردا ببرمش دانشکده. دوشنبه: زود بیدار شدم. تو هم برخلاف همیشه که دیر از خواب پا میشی با من بیدار شدی. زنگ زدم آژانس و رفتم دانشکده. ساعت ٩ تا ١٢ اونجا بودم. فقط به پروپوزال یکی از ...
13 مرداد 1391

وارد هفته سی و هفت شدیم

دیروز جمعه بابایی کشیک بود. منم بیحال.............تصمیم گرفتم ظهر نخوابم شاید شب بتونم عین آدم بخوابم. زنگ زدم آرش پسرداییت و تولدشو تبریک گفتم. فداش بشم نه سالش تموم شد. شام خونه مامان جون بودم و خاله جونت منو رسوند خونه. بیشتر از من نگرانه اما میخواد به روی خودش نیاره. میگفت اگه این هفته رو هم به سلامتی پشت سر بذاریم تو دیگه مشکلی نداری و ریه هات به اندازه کافی سورفانتانت داره پس از هفته دیگه هر وقت دنیا اومد قدمت روی چشم. اومدم خونه و شروع کردم به مرتب کردن فایل هام و وقتی نگاه ساعت کردم دیدم ای وای ساعت سه و نیمه. مثلا میخواستم زود بخوابم. هرکاری کردم خوابم نبرد و تا پنج و نیم بیدار بودم. صبح با انرژی بیدار شدم و بعد از خوردن یک ...
8 مرداد 1391