سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

عزیزدلم شکموی من

پسرم خیلی شکمویی....امروز خاله جونت اومد خونمون تا تورو ببینه...عاشقته و منم درکش میکنم آخه خودمم نسبت به پسرهای اون همین جوریم..... ازت کلی عکس گرفتم...دوربینو میشناسی و وقتی میخوام ازت عکس بگیرم زل مینی به دوربین و چشماتو چپ میکنی و قیافه متعجب به خودت میگیری.... از وقتی شروع کردی به غذا خوردن همه چی میخوری...میوه هم دوست داری و دیشب یک عالم سیب خوردی.... دیشب بابات میگفت گوووووووووووووووووووفیییییییییییییییییییی و تو بغض میکردی نمیدونم چرا.... عاشق بازی کردنی و میخوای یکسره باهات بازی کنیم..دوباره مثل دوران نوزادیت شدی و نصفه شبها میای تو بغلم میخوابی...الان هم میخوام ببرمت حموم جیگر مامان. ...
28 دی 1391

اولین روز از ماه ششم

پسر گلم دیشب اصلا خوب نخوابیدی و ساعت 8:30 صبحم بیدار شدی...باهات کمی بازی کردم تا اینکه بابات بیدار شد. دیشب پدرت سرفه میکرد و تو با هر سرفه اون تکون میخوردی....داشتیم صبحونه میخوردیم که با پدرت تماس گرفتن و رفت بیمارستان..امروز آنکال بود....ناهار قرار بود بریم خونه بابابزرگت نذر داشتن...دیروزم مامان جون آش رشته نذر سلامتی تورو پخت..درضمن روز عاشورا هم شله زرد نذریتو خوردیم... بعد از ناهار اومدیم خونه و بردمت حموم...اولین بار بود که تو حموم بزرگه شستمت اخه اتاقمون سرد بود و نبردمت حموم کوچیکه...مثل همیشه خوش حموم بودی و باهات حال کردم..بعد از حموم برات فرنی درست کردم خوردی....شبم باز خونه بابابزرگ بودیم و دلمه خوردیم...عاشقتم پسرم ...
24 دی 1391

فردا 5 ماهت تموم میشه

سلام سپهرم.............خیلی وقته اینجا ننوشتم..یکبارم که نوشتم مطالبم پرید.....تو این مدت خیلی بزرگ شدی دو ماهگی که با مامان بزرگت رفتیم درمانگاه ٥٧٠٠ بودی و ٥٧ سانت سه ماهگی تنهایی بردمت و ٦٢٠٠ بودی و ٦٢ سانت چهارماهگی با مامان جون رفتیم و ٦٧٠٠ بودی و ٦٥ سانت دیگه منو میشناسی و وقتی جلوی چشمت نیستم اعتراض می کنی...پدرجونتو خیلی دوست داری و اونو هم می شناسی دیگه شیر منو نمیخوری..از روز عاشورا تا حالا دیگه لب نزدی.....خیلی خوش اخللاقی و دنبال بهونه برای خندیدن میگردی...پسر دوست داشتنی ای هستی و همه دوست دارن.بخصوص آقاجون و خاله جون و دایی٢. هر کی بهت لبخند بزنه با لبخند جوابشو میدی و به قول پدرت تو دام تو میفته و باید باهات بازی ک...
23 دی 1391

بدون عنوان

سپهرم عاشق خلسه بعد از شیر خوردنتم...الان تو بغلمی...شیرتو خوردی و گونه تو چسبوندی روی سینه ام...چشماتو خمار کردی و زیر چشمی نگاهم میکنی و لبخند میزنی...اشک تو چشمام جمع میشه و جواب لبخندتو میدم و سعی میکنم تمام عشقمو بریزم تو لبخندم...تو هم میفهمی و تو همون حال از ته دل میخندی...شکمت که رو پهلومه تکون تکون میخوره...دلم برات ضعف میره..عاشقتم پسرم...خیلی دوست دارم/.. تو این مدت خیلی بزرگ شدی...مردشدی..فردا مامان جون و آقاجون از مکه برمیگردن..حتما ببیننت تعجب میکنن که چقدر بزرگ شدی...تازگیها خیلی میخندی.. دوست داری همه باهات حرف بزنن و تو هم تندتند دست و پاتو تکون بدی و بخندی...با انرژی تمام پا میزنی..اندازه یک دوچرخه سوار حرفه ای هرروز تمری...
12 آبان 1391

مامان تنبل

ببخشید که خیلی وقته چیزی ننوشتم...اصلا وقت سر زدن به اینترنت ندارم تا چه برسه به وبلاگ نویسی. تو این مدت اتفاقای مهمی افتاده.....از جمله رفتن مامان جون و آقاجون به مکه........روز سیزدهم مهرماه ساعت 9 صبح رفتن و هنوز معلوم نیست کی برگردن...من و تو بابایی رفتیم فرودگاه بدرقشون..نتنونستم آقاجونو ببوسم و هنوز ناراحتم.........ایشالا صحیح و سالم برمیگردن پیشمون و من و سپهرو از این آلاخون والاخونی درمیارن.. قرار بود از هشتم مهرم پرستارت بیاد....ساعت ده و نیم اومد و دوازده هم رفت..قرار شد ساعت سه قبل مطب رفتن من برگرده اما اس ام اس داد که ببخشید من نمیتونم بیام....و دیگه پیداش نشد... روز دهم مهر پرستار دیگه ای اومد....خیلی حرف میزد و از ز...
25 مهر 1391

کولیک....چله.....

دیروز تو وارد چهلمین روز زندگیت شدی و تا یک ساعت دیگه چهل روزت تموم میشه...... کم میخوابی خیلی کم..مامان جون میگه ما همه این طوری بودیم...خاله جون میگه تو ماشالله خیلی باهوشی و میخوای از همه چیز سر در بیاری پریشب تولد ده سالگی امیررضا بود...تو هم بودی...دایی١ هم اومده بود....عاشق بوی شماست و یکسره دور گردنتو بو میکرد.... چند شب پیش خونه بابابزرگت بودیم و من و بابا سر رفتارهای عموهات بحثمون شد و بابات به من حق داد... روز پنجشنبه هم خاله بابات اومد دیدنت و همینطور زنعمو و دخترعموی من..... هر روز از ساعت شش بیداری....و بین ساعت ٨ و ٩ هم پی پی مکنی... دوست داری پوشکت نکنم و باز بذارمت روی تشک تعویضت اصلا راحت نمیخوابی و بعد از کلی ...
2 مهر 1391

بدون عنوان

گل مامان چند روزیه برای خوابیدن خیلی اذیت میکنی...اصلا هم عمیق نمیخوابی....دیروز ظهر کنار خودم خوابیدی البته تمام مدت سرت روی بازوم بود و سینه منم کنار صورتت...به محض اینکه از کنارت بلند شدم تو هم بیدار شدی.... پنجشنبه همسایه ها اومدن دیدنت...عصرونه پیراشکی گوشت و سالاد ماکارونی و آش ماست درست کردیم...خانم حسینی هم شماره یک خانمو داده که بیاد پرستار شما بشه... در طول روز فقط چرت میزنی اونم درحد ده دقیقه و تو بغل یا روی پا.. ماشالله قدت بلند شده...دیروز ٥٧ سانت بودی... جمعه هم چهل روزه میشی و من امیدوارم که خوابت بعد از اون درست بشه..الان هم دارم تایپ میکنم و تو روی پامی و دارم تکونت میدم...
25 شهريور 1391

قندک 30 روزه من

سلام پسرم الان که  دارم تایپ میکنم تو بغلم خوابیدی.. فدات بشم...تحمل یک ذره ناملایمتی را نداری و سریع غر میزنی... وقتی میخوای شیر بخوری مثل جوجه پرنده ها تند تند سرتو با دهن باز چپ و راست میکنی و میخوای سینه منو زودتر بگیری اما با این حرکاتت اصلا نمیشه ینه را تو دهنت گذاشت.... نفخ شکمت خیلی زیاده و اذیتت میکنه....مجبورم دایما پوزیشنتو عوض کنم تا شاید بتونی این بادهای مزاحمو خارج کنی... آروغ زدنت هم شده مکافاتی....شیر میخوری و خوابت میبره...مجبورم سرتو بذارم روی شونه ام و آروغتو بگیرم که یا این کار بیدار میشی و بازم شیر میخوای یا باید ولت کنم آروغ نزده بخوابی که یهو جیغ میزنی و بالا میاری...خلاصه وضعی داریم ما..... عادت ...
22 شهريور 1391