سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

دندان سپهر کوچولو

شب جمعه  از ساعت سه و نیم تا ٦ صبح یم ربع به یک ربع بیدار میشدی...........هلاکم کردی..کم خوابی اذیتم میکرد.........نزدیکای ٧ صبح پدرت اومد.......اما توان بلند شدن نداشتم..خوابیدم تا ٩.................با زنگ مریم بیدار شدم..همیشه جمعه ها نزدیک ١١ صبح میومد اما حالا که من کمبود خواب دارم زود اومد........محبور شدم بیدار شم.......شما هم بیدار شدی...........پدر جونت حلیم خریده بود......اما دیگه سرد شده بود و سفت بود..........یک قاشق خوردم.........شما هنوز تب داشتی و بیقرار بودی..........تا ١١ تو بغلم بودی و بردمت رو تخت .......پدرت اومد بردت و من خوابیدم تا ١٢.......کمی بهتر شدم.......قراربود بریم باغ خاله جون............تا حاضر شدیم و ...
1 اسفند 1391

واکسن شش ماهگی

امروز صبح برات واکسن زدم و الان لالا کردی چهارشنبه.......برای اولین بار حرکت کردی..........خونه اقاجون بودیم و تو در یک اقدام قورباغه ای پریدی جلو.....خیلی جالب بود.......اول به حالت چهاردست و پا درمیای بعد رو پنجه پا وای میایستی و خودتو پرت میکنی به جلو....آقاجون کلی برات ذوق کرد و خندید...... پنجشنبه صبح....رفتیم بیمارستان و با رییس بیمارستان صحبت کردم و اتاق عمل روز دوشنبه را گرفتم....تو و بابایی هم اومدین و تو ماشین بودین تا من صحبتام تموم شد.......عمه پدرت زنگ زد و برای شام و حنابندان دعوتمون کرد.......من و مهدی هم دعوامون شد.....امروز خیلی تو حرکت پیشرفت داشتی.....سینه خیز هم میری..اما اصرار داری چهاردستو پا بری.هنوز دستو پات هماهن...
27 بهمن 1391

بد خواب شدی چرا؟؟؟؟/

سلام پسر گلم........ماشالله به این همه خوش اخلاقی..........دیروز دایی ٢ و زندایی میگفتن تورو بدیم به اونا یک نی نی دیگه بیاریم....میگن هیچ بچه ای به خوش اخلاقی و بامزگی شما نمیشه........فقط خوابت که میاد یک کم بداخلاق میشی پریشب بعد از مطب رفتم خونه خاله جون.شماهم با مامان جون و آقاجون اومده بودی.........خودشون مطب بودن هنوز............من و مامان و زن دایی هم رفتیم شیرخشک برات بگیریم......رفتیم داروخونه دوستم سحر و قرار شد یک شب شام دعوتشون کنیم خونمون...... راستی صبح هم من باید میرفتم دانشگاه برای پر کردن یک فرم..شمارو هم بردیم...........بعدش هم ناهار کامبادن که مامان بزرگت هم اونجا بود پریشب بعد از خوردن دل و جیگر گوسفند که شماهم از ...
18 بهمن 1391

پسر ذوقی

گل کوچولوی مامان روز به روز داری شیرینتر میشی.......عاشق خندههای از ته دلتم.........حالت خداروشکر خیلی بهتره...خوب شیر میخوری..سوپم دوست داری....اما سرلاک نمیخوری شاید به زور دو یا سه قاشق بتونم بهت بدم.. پرده اتاق خوابمونو عوض کردم و روتختی نو خریدم...به محض دیدن روتختی جدید متوجه تغییر شدی و نیشت باز شد....وقتی گذاشتمت رو تخت شروع به غلت زدن و مالیدن صورتت رو روتختی............ پنجشنبه شام رفتیم خونه بابابزرگت.....دخترعموت هم بود و وقتی وحشیانه به طرف تو میومد بغض میکردی..دلم برات آتیش گرفت از دخترا میترسی....... جمعه ناهار بابایی تنها رفت خونه باباش........منم رژیم داغونم کرده بود و نای تکون خوزدن نداشتم.برای هردومون سوپ گذاشتم........
16 بهمن 1391

کوچولوی او آر اس خور

پسرم هنوز اسهالت خوب نشده........پریشب خونه آقاجون خوابیدیم تا روز بعدش که من 8صبح جلسه داشتم توی طفلکیم زابراه نشی.......خیلی کلافه بودی و تمام مدت نق میزدی...........با پدرجونت رفتیم و قطره استامینوفن خریدیم......ساعت 12 بهت دادم خوردی.....تا 5/3 خواب بودی اما تو خواب وول میخوردی و بیقراری میکردی.......بیدار شدی و شیر خوردی..........تا 7 صبح شاید 10 بار بیدار شدی........با گریه هم بیدار میشدی.....آخرین بار که بیدار شدی آقاجون اومد بردت و منم یک چرت زدم و رفتم دانشکده....قرار بود برم بیمارستان و اتاق عملو ببینم.......از دانشکده رفتم اونجا ....خاله جون سر عمل بود ....رینو پلاستی و خداییش خیلی عالی عمل کرده بود.......رفتم خونه آقاجون..بغل دای...
10 بهمن 1391

کوچولوی خوش اخلاق من

سلام سپهرم...........امروز بهتر از دیروز بودی...............هرچند ٤ بار پی پی کردی اما دوباره خوش اخلاق شدی و تموم مدت میخندی........دیشب از بس استرس تب تورو داشتم از خواب میپریدیم....ساعت ٩ با صدای پاشنه های پات که به زمین میکوبیدی بیدار شدم............ساعت ١٠ مریم اومد تا کارای خونه رو بکنه.....تو هم یکسره میخندیدی و میخواستی جبران دیروزو بکنی........ناهار خونه عمو ش(عموی من)دعوت بودیم....همه کلی تحویلت گرفتن...دایی٣ هم از اصفهان اومده ولی تو باهاش مثل غریبه ها رفتار میکنی و با تعجب نگاهش میکنی...........تا ٥ اونجا بودیم.خوش گذشت.......تورو گذاشتم خونه آقاجون و اومدم خونه تا ٩...با پدرجون اومدیم پیشت...ناآروم بودی باهات بازی کردم خوش ...
6 بهمن 1391

اولین بیماری پسرم

سلام سپهرم......میخوام وقایع دیروز و امروزو بنویسم. دیروز چهارشنبه صبح مریض داشتم...دکتر ف ارتوپد..نمیخواست از وقت مطبش بزنه و قرار شد صبح بیاد مطب....بیدار شدم و تورو با صورت نشسته بردم خونه آقاجون....بعد از مطب هم رفتم دانشکده تا سوالات امتحان دانشجوهام که شنبه است را بدم آموزش....مامان جون و آقاجون میخواستن برن فاتحه شوهرخاله آقاجون و قرار شد ٥/٤تورو ببرم اونجا...مامان جون گفت وقتی میخواستی برن طرفت دستهاتو به نشونه بیا میبری طرف خودت..ناهار نون و پنیر خوردیم  و من خوابیدم...آخه شب قبل درگیر طرح سوال و تصحیح پایان نامه دایی ٢ و خوندن مطالبی درباره جراحی امروز بودم و ساعت ٣ خوابیده بودم....پدرجون تورو نگه داشت و من خوابیدم تا ٤....ر...
6 بهمن 1391

بدون عنوان

پسر بازیگوشم.........خیلی شیطون شدی..الان خوابوندمت و اومدم چند خطی برات بنویسم.... دیروز اومدن و ده تا به رادیاتورهای اتاقمون اضافه کردن و از امشب بر گشتیم رو تخت.....گهواره شما هم کنار تختمه و تو اونجا خوابیدی... یمی از کارای جدیدت اینه که بعد از اینکه غلت میزنی و دمر میشی دوباره خودت به پشت برمیگردی...دیگه اینکه خیلی سعی میکنی حرف بزنی بخصوص اگه غذا تو دهنت باشه بیدار شدی و رفتم آوردمت پیش خودم...با لبخند از خواب بیدار میشی.. ده روزه که غذای کمکی میخوری...امشب هم شام آب ماهیچه خوردی..فرنی خیلی دوست داری و کلا همه غذاهارو با میل و رغبت میخوری.. امروز تو میوه فروشی وزنت کردم در ٥ ماه و ده روزگی ماشالله ٧٩٠٠ بودی که با ک...
3 بهمن 1391