سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

سپهر به پارک میرود

دیروز که از مهد اومد برگه ای داده بودن بهش برای رفتن به پارک. پس از مشورت من و باباش تصمیم گرفتیم که نره. صبح بیدارش کردم و رفتم دانشکده. سرم شلوغ بود. اجازه جراحی به دانشجو دادم و کلی تشکر کرد. رفتم مهد دنبال سپهر. گفتن که پارک بوده. دوباره ازم اتوبوس بزرگ خواست و منم قول دادم شب براش بخرم. ناهار ماهی داشتیم و خوابیدم. ساعت ۴ مریض داشتم. سپهر دوباره گریه کرد و التماس میکرد نرم. باباش میگه نمیدونم چقدر قسط داریم وگرنه نمیخواد بمونی.  از ۴ تا ۹ یکسره مریض داشتیم. تو فکرم بعد از بیشتر از ۱۴ سال مطب داری بساط چایی تو مطب بذارم. امروز واقعا دلم چایی میخواست. شاید فردا برم بگردم دنبال سماور. بیتا و شهریار هم اومدن مطب. رفتم دنبال مهدی و اول ...
15 مهر 1395

روزمرگیها

سپهر کوچولوی من از روز شنبه ده مهر میره مهد. روز اول و دومو مرخصی گرفتم و خودم بردم آوردم اما دیروز با پرستارش رفتیم و در مهد پیادشون گردم. قرار شد ظهرم پرستارش بره دنبالش. خودم رفتم دانشکده و درگیر بخش بودم و بعدش رفتم خونه مامانینا آش رشته بردم خونه خودمون. آذر گفت سپهر وقتی اونو دیده و فهمیده من نرفتم دنبالش جلوی همه گریه زاری راه انداخته و داد زده من مادرمو میخوام. منم برای سپهر از این جعبه های شانسی باب اسفنجی خریده بودم که بهش دادم و سریع آش خوردم رفتم جلسه تا ۲. از جلسه هم کوبیدم رفتم دانشکده تا ۴. ۴ هم رفتم مطب تا نزدیک ۸. دیگه داشتم از خستگی از حال میرفتم. رفتیم دو سه تا خونه ویلایی دیدیم و بعدشم خونه مامانینا تولد بازی. آخر شب خسته...
14 مهر 1395

برگشت من به وبلاگ

بعد از دو سال و نیم برگشتم. از دست خودم ناراحتم که زودتر نیامدم. شاید علت اینکه تصمیم گرفتم دوباره بنویسم تصمیمم برای بارداری مجدده
12 مهر 1395

طوطی کوچولوی من

مثل طوطی هرچی میگیم تکرار میکنی یاحداقل ریتمشو درست میگی.......... امروز صبح با مادر گفتن بیدار شدی...........میخواستم ببرمت دانشکده اما پرستارت گفت بیرون سرده.......موقع صبحونه پو هم کنارت نشوندی......ظهر که برگشتم دیدم از بس گریه کردی سر و چشمت بهم ریخته.بابا گفت پشت سر آذر اشک ریختی......ناهار خوردیم و تو هم برنج خالی بدون خورشت خوردی.....شیر برات درست کردم..شیشه تو بغل کردی و گفتی دت یعنی تخت و راد افتادی به طرف اتاق خواب........بلافاصله خوابت برد....موقع رفت به خونه آقاجون بابارو دم در دیدیم.تا وقتی که سوار ماشین شدیم سراغ باباتو میگرفتی....تا ٨ مطب بودم و بعدش اومدم دنبالت.....تا منو دیدی شالتو انداختی دور گردنت و گفتی دده........شام...
2 بهمن 1392

شعر یاد گرفتی

دوسه روزه که متوجه شدم وقتی شعر من یک روز بچه ای را دیدم میخونم موقع گقتن سر سر سر (با کسره) میگی سر سر سر(با فتحه) و موقع گفتن قر قر قر قشنگ همونارو تکرار میکنی و وای وای وای هم میگی فدات بشم....امشب قبل خواب گقتم یه توپ دارم.....گلگلگلی(از زبان سپهر) سرخ و سفید و ......آبی(از زبان سپهر) میزنم زمین......هوا(سپهر میگه) ذوق کردم برات امروز صبح بعد از اومدن آذر بیدار شدی و منو صدا میکردی....آذر اومد بغلت کرد تا من برم اما بازم تا تو آسانسور صداتو میشنیدم که دنبالم میگشتی........صبح تا ظهر درگیر برنامه ترم بعد بودم و ظهر هم رفتم صدا و سیما برای برنامه خانواده........تو هم منو دیده بودی و وقتی بابا ازت خواسته بود منو بوس کنی گونه اتو...
30 دی 1392

بدون عنوان

پسر گلم خیلی خیلی شیطون شدی.......دیروز صبح رفتم دانشکده.......برگه های یکی از امتحانات را تصحیح کردم و رفتم قسط دادم و برگشتم......آذر گفت از صبح تو خونه راه میرفتی و میگفتی مادر مادر...........ناهار خوردیم و رفتیم لالا...با گفتن هیس هیس جوجو...خودت خوابیدی و منم همینطور........٤ بیدار شدم و با عجله حاضر شدم و بیدارت کردم حاضرت کنم که خیلی نق زدی به جونم...از خونه اومدیم بیرون.طبق عادتی که تازگی پیدا کردی رو پله روبروی در میشینی تا آسانسور بیاد(مثل پیرزنها).....تو راه کیک خوردی و تا رسیدیم آذر اومد دنبالت.....رفتی بغلش و با گفتن مادر مادر بدرقم کردی مطب به نسبت خلوت بود.شاید به خاطر بین تعطیلی بودن...........بابات اومد و دندون عقلشو کشیدم...
29 دی 1392

جمعه با سپهر

امروز صبح ساعت ٩ بیدارباش دادی...........صبحونه املت خوردی و با خوردنت خوشحالمون کردی........بعدشم همش تو دست و پام وول خوردی.لباسهای بابارو مرتب کردم و یک تعدادیش برای بخشیدن و دوتا برای تعمیر و ٤تا برای اتوشویی رفت کنار.....تو هم کنار دستم بودی و خودتو سرگرم میکردی....به پیشنهاد بابات رفتیم دور زدیم و برگشتیم..تو راه خوابت برد و به زور بیدارت کردم....هردومون هوس ساندویچ کرده بودیم اما من یک خورش من دراوردی با قلقلی و نخودفرنگی و زرشک درست کردم.....قبل خوردن ناهار بردمت حموم.....دوسه هفته ست که میبرمت حموم کوچیمه زودتر گرم میشه و بخار میکنه .....ناهار خوردیم و رفتیم لالا کنیم که نمیخوابیدی تا ٣ که با دعوا خوابوندیمت و خوابیدیم تا ٥.من عاشق ...
28 دی 1392