سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

مسافرت شمال و کلی خبر تازه

این روزها خیلی خیلی شیطون شدی.از دیوار راست میری بالا...............راه رفتنت هم عالی شده و تعادلتو خوب حفظ میکنی.......... ماه رمضون امروز تموم میشه و فردا عید فطره..........دومین عید زندگیته..........پارسال موقع عید ٥ روزه بودی...امسال یازدم ماه و ٢٦ روزه....... ماه رمضون سختی بود........خداروشکر صبحها مرخصی اجباریم البته اسمش مرخصیه...جلسات دانشکده و امتحان و دادن نمرات دانشجوها باعث میشه تقریبا هر روز یک سری به دانشکده بزنم..........تا روز آخر تیرم درگیر اداره دارایی و اظهارنامه مالیاتی و......بودم.....تا خالاش که ٢٨٠٠ ازم گرفتن و این هفته هم باید برم دنبال جریمه پارسال و یک ٨٠٠ تومن دیگه هم پیاده بشم..........دنبال وام برای چک اول ش...
17 مرداد 1392

شازده یازده ماهه میشود

پسر یازده ماهه من یک ماه تا تولدت مونده.......... دفعه پیش که از مریضیت نوشتن تا نیمه شعبان مریض بودی یعنی یازده روز..............بمیرم برات که دیگه چیزی ازت نمونده بود و شدی پوست و استخون..........روز هفتم بعد مریضیت(جمعه)٣٥ تا پوشک عوض کردم....یعنی از صبح تا شب درحال رفت و آمد بین دستشویی و هال بودم........ یکشنبه دایی١ اومد کرمانشاه برای گذاشتن ایمپلنتهاش..........فرداش خوب شدی و بعدش دوباره اسهالت شروع شد...علتش هم شیرخشکت بود.کمبود لاکتاز داشتی و باید شیر لاکتوز فری میخوردی که با این تحریمها نایاب شده بود..زنگ زدم دایی٣ و از اصفهان برات ١٢ قوطی پیدا کرد و فرستاد.....دایی داروساز داشتنم خوبه ها........... پنجشنبه رفتیم مراسم سالگرد...
24 تير 1392

پسرم چرا مریض شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سپهرکم یک هفته است که مریضی...جمعه گذشته من مهمونی دعوت بودم .خونه دکتر ک دوست بابات که صاحب یک دختر ناز شده.........منم نخواستم تورو ببرم که کاش میبردم....شب قبلش دایی ١ از شمال برگشتن و خونه آقاجون بودیم.از بغل دایی پایین نمیودی.بردت بیرون برات دوتا توپ زرد و آبی خرید....تو عاشق توپی گلم............بعد از شام تو راه برگشت بابابزرگت زنگ زد و گفت فردا ناهار بریم اونجا..............ساعت ١٢ ظهر حاضر شدیم و رفتیم.مثل همیشه آبگوشت بود و تو هم خوردی بعدش قرار شد اونجا بمونی تا من برم مهمونی و برگردم ..........ساعت ٣ از خونه بابابزرگت دراومدیم و منم ساعت ٥ رفتم مهمونی تا ٩.................بابات گفت شام هم خونه بابابزرگت دعوتیم..رفتیم اونجا ....آب ...
31 خرداد 1392

اولین فدمها

یک ماه و نیمه که چیزی ننوشتم...............تو این مدت یکبار اصفهان و کاشان رفتیم..........١٨ اردیبهشت بعد مطب راه افتادیم...........اقاجون و امان جون هم اومدن..............هفته بهدش هم رفتیم تهران......نمایشاه ولیزر و خونه عمه بابات که از مکه اومد..............در تاریخ ٢٨ اردیبهشت یعنی ٩ماه و ٥ روزگی اولین قدمهارو خونه آقاجون برداشتی....از اون موقغ پیشرفت زیادی کردی و عرض هالو تند تند میری...سرعتت خیلی زیاده . دستاتو بالا میگیری تا کنترل داشته باشی..............دو روزه که اشاره کردنو یاد گرفتی و وقتی بغلت یکنیم با انگشت اشاره که کج هم میگیریش به مسیر مورد نظرت اشاره میکنی...............درو با انگشتت نشون میدی و میگی دده..........ازت میپرم سپ...
16 خرداد 1392

خونه دایی1

امروز جمعه ٣٠ فروردین برای اولین بار رفتی خونه دایی١..........بهت خوش گذشت...تمام مدت تو بغل دایی بودی...ناهار جوجه خوردیم و خوشبختانه تو موقع ناهار خوابت برد...............دایی بهت بستنی داد و با میل فراوان خوردی............ دندان سنترال سمت چپ بالات هم دراومد........تا حالا با اون دوتا دندون پایینت خیلی بامزه بودی.نمیدونم با اینم همونطور دوست داشتنی میمونی یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟ هفته گذشته تقریبا هرروز آذر اومد خونمون و مجبور نشدم ببرمت خونه اقاجون............از هفته آینده هم دوشنبه ها مطب تعطیله.میدونم درامدم کمتر میشه اما به جاش بیشتر پیش توام..... حرف زدنت پیشرفت محسوسی داشته...چند شب پیش خونه آقاجون بودیم و عموی من برای علی توپ مینداخت تا...
31 فروردين 1392

پسرم مو درآورده

گل پسرم خیلی وقته تاخیر دارم.............دیروز ٨ ماهت تموم شد و از امروز رسما وارد ماه نهم شدی.............. ٧ماهگیت بردمت درمونگاه ......٨١٠٠ با قد ٧٤...قربون پسر رشیدم بشم من......... تو این مدت خیلی پیشرفت کردی..........دست دستی بلد شدی.........خیلی دوست داری رو زانوهات وایسی و دست دسی کنی..........دستتو به مبل و میز میگیری و راه میری..........هر روز یک جای جدید تو خونه کشف میکنی و به قول پدرت  فکر میکنی کریستف کلمبی........ یاد گرفتی در کشوهارو باز کنی و لباس زیرها و لباس خواب منو بریزی بیرون............در اتاقم میبندی و بعدش تو اتاق گیر میفتی..........برات بالا اومدن از پله آشپزخونه سخت بود اما دو روزه که ماهر شدی و مثل آب خ...
24 فروردين 1392