سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

طوطی کوچولوی من

مثل طوطی هرچی میگیم تکرار میکنی یاحداقل ریتمشو درست میگی.......... امروز صبح با مادر گفتن بیدار شدی...........میخواستم ببرمت دانشکده اما پرستارت گفت بیرون سرده.......موقع صبحونه پو هم کنارت نشوندی......ظهر که برگشتم دیدم از بس گریه کردی سر و چشمت بهم ریخته.بابا گفت پشت سر آذر اشک ریختی......ناهار خوردیم و تو هم برنج خالی بدون خورشت خوردی.....شیر برات درست کردم..شیشه تو بغل کردی و گفتی دت یعنی تخت و راد افتادی به طرف اتاق خواب........بلافاصله خوابت برد....موقع رفت به خونه آقاجون بابارو دم در دیدیم.تا وقتی که سوار ماشین شدیم سراغ باباتو میگرفتی....تا ٨ مطب بودم و بعدش اومدم دنبالت.....تا منو دیدی شالتو انداختی دور گردنت و گفتی دده........شام...
2 بهمن 1392

شعر یاد گرفتی

دوسه روزه که متوجه شدم وقتی شعر من یک روز بچه ای را دیدم میخونم موقع گقتن سر سر سر (با کسره) میگی سر سر سر(با فتحه) و موقع گفتن قر قر قر قشنگ همونارو تکرار میکنی و وای وای وای هم میگی فدات بشم....امشب قبل خواب گقتم یه توپ دارم.....گلگلگلی(از زبان سپهر) سرخ و سفید و ......آبی(از زبان سپهر) میزنم زمین......هوا(سپهر میگه) ذوق کردم برات امروز صبح بعد از اومدن آذر بیدار شدی و منو صدا میکردی....آذر اومد بغلت کرد تا من برم اما بازم تا تو آسانسور صداتو میشنیدم که دنبالم میگشتی........صبح تا ظهر درگیر برنامه ترم بعد بودم و ظهر هم رفتم صدا و سیما برای برنامه خانواده........تو هم منو دیده بودی و وقتی بابا ازت خواسته بود منو بوس کنی گونه اتو...
30 دی 1392

بدون عنوان

پسر گلم خیلی خیلی شیطون شدی.......دیروز صبح رفتم دانشکده.......برگه های یکی از امتحانات را تصحیح کردم و رفتم قسط دادم و برگشتم......آذر گفت از صبح تو خونه راه میرفتی و میگفتی مادر مادر...........ناهار خوردیم و رفتیم لالا...با گفتن هیس هیس جوجو...خودت خوابیدی و منم همینطور........٤ بیدار شدم و با عجله حاضر شدم و بیدارت کردم حاضرت کنم که خیلی نق زدی به جونم...از خونه اومدیم بیرون.طبق عادتی که تازگی پیدا کردی رو پله روبروی در میشینی تا آسانسور بیاد(مثل پیرزنها).....تو راه کیک خوردی و تا رسیدیم آذر اومد دنبالت.....رفتی بغلش و با گفتن مادر مادر بدرقم کردی مطب به نسبت خلوت بود.شاید به خاطر بین تعطیلی بودن...........بابات اومد و دندون عقلشو کشیدم...
29 دی 1392

جمعه با سپهر

امروز صبح ساعت ٩ بیدارباش دادی...........صبحونه املت خوردی و با خوردنت خوشحالمون کردی........بعدشم همش تو دست و پام وول خوردی.لباسهای بابارو مرتب کردم و یک تعدادیش برای بخشیدن و دوتا برای تعمیر و ٤تا برای اتوشویی رفت کنار.....تو هم کنار دستم بودی و خودتو سرگرم میکردی....به پیشنهاد بابات رفتیم دور زدیم و برگشتیم..تو راه خوابت برد و به زور بیدارت کردم....هردومون هوس ساندویچ کرده بودیم اما من یک خورش من دراوردی با قلقلی و نخودفرنگی و زرشک درست کردم.....قبل خوردن ناهار بردمت حموم.....دوسه هفته ست که میبرمت حموم کوچیمه زودتر گرم میشه و بخار میکنه .....ناهار خوردیم و رفتیم لالا کنیم که نمیخوابیدی تا ٣ که با دعوا خوابوندیمت و خوابیدیم تا ٥.من عاشق ...
28 دی 1392

من عاشق پنجشنبه هام

صبح ساعت ٨ بیدار شدی و صدام زدی.خودمو به خواب زدم.اومدی رو پام دراز کشیدی و خوابیدیم تا ١٠.......خیلی گشنت بود و یک کاسه مربای هویج خوردی........صبحونه بهت نون پنیر چای شیرین دادم که پای برنامه خاله شادونه نوش جون کردی.........بعدش آذر اومدی و رفتم بیرون.....دلم خرید میخواست اما تنبلیم میومد.پول کارت به کارت کردم و برگشتم خونه............داشتی با آهنگ نقاشی شبکه پویا میرقصیدی......بابات اومد و رفتیم خونه آقاجون ناهار.......ابه محض رسیدن دنبال مامانه گشتی....آبگوشت خوردیم و با گریه آوردیمت خونه........میخواستی پیش آنه باشی........شیر خوردی و به زحمت خوابیدی تا ٥:٣٠. رفتیم خرید برای بابا......دوتا بلوز و یک شلوار و یک جفت کفش و یک کاپشن..........
27 دی 1392

یک پست پر عکس

میدونم خیلی وقته اینجا ننوشتم..............از امشب میخوام مرتب بیام نت و برات بنویسیم..... پسر شیطون من شب قبل یلدا دکتر ن با زن و بچه مهمون ما بودن......شب تولد پسرشون بود و توهم حسابی منو اذیت کردی...ازصبح که میخواستم آشپزی کنم تو بغلم بودی و کلی مادردوست شده بودی...منم دو هفته بود سرما خورده بودم و توهم از سه شنبه قبلش سرما خورده بودی و آبریزش بینی داشتی...... شب یلدا اول رفتیم خونه بابابزرگت قرمه سبزی خوردیم و بعدش هم خونه آقاجون .جای ننه خالی بود.... خیلی شیرینتر و شیطونتر شدی..با پرستارت رابطه خوبی داری و آذر صداش میکنی.....هرچی میگیم خاله آذر بگو اما اصرار داری بگی آذر..صبحها به محض بیدار شدن سراغشو میگیری و صداش میزنی آذر....هم...
26 دی 1392

پسرم آقاست

سپهر گلم خیلی وقته فرصت نکردم بیام برات بنویسم........تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده ٢ آبان رفتیم کیش..همون روز قبل رفتن به فرودگاه متوجه دومین دندان آسیات شدم سمت چپ بالا و روز دوشنبه که برگشتیم هم دنداو سمت راست پایینت دراومد.... سه شنبه ٧ آبان ننه مرد......٩٢ سالش بود خدا رحمتش کنه...تو مراسمش خیلی شیرین زبان شده بودی و صلوات فرستادنو یاد گرفتی و حالا هرکی میگه صلوات سریع میگی اللهم.... لغتهای زیادی یاد گرفتی.......دابوم(دایی)آجون(آقاجون)مامان ن(مامان جون) و از همه مهمتر مادر که معمولا هم بادر میگی سهشنبه هفته قبل(٥ آذر)جمله گفتی...حموم بودیم و  تو سراغ باباتو میگرفتی -مادر...بابا -بابا رفت -بابادت -آره پسرم بابا رفت...
16 آذر 1392

اولین دندان آسیا

پسرگلم ماشالله به این همه انرژی و تحرکت............از دیوار راست میری بالا...........انقدر لیوان و کاسه شکستی که تعدادش از دستم دررفته.... امروز ١٢ مهرماه اولین دندون آسیات یعنی دی پایین سمت چپت نیش زده.خیلی خوشحالم واست...عکسهای آتلیه ات هم حاضر شد و خیلی قشنگ شدند............ دیگه شب تا صبح بیدار نمیشی و یکسره میخوابی.......ساعت خوابتم ١٠ تا ١١ شبه....حرف زدنت متوقف شده و لغت جدیدی نمیگی...........دست،پا،چشم و دندونتو میشناسی عاشق امیررضایی و بهش میگی داداش.سیب زمینی سرخ کرده هم خیلی دوست داره بخصوص با سس.  
12 مهر 1392

پسر یک ساله من

عزیزم مامانو ببخش که انقدر  دیر به دیر وبلاگتو آپ میکنم.......وقت ندارم به خدا...... خیلی دوست داشتنی تر شدی........ روز بعد از عید فطر با خونواده پدریت و خاله بابات رفتیم ج...........جوجه کباب درست کردیم و توهم کلی خوردی...........با عموتم حسابی رفیق شدی..... تولد یک سالگیتم جشن گرفتم...........البته چهارشنبه روز تولدت بود اما انداختمش پنج شنبه تا تعطیل باشم.......خیلی خوب بود....یک عالم کادو گرفتی و حال کردی.....عموتم یک ماشین شارژی خوشگل برات خریده بود...... واکسنتو با ده روز تاخیر زدم...چون فقط دوشنبه ها این واکسنو میزدن.........از بس تو درمونگاه میدویدی خانمه گفت فکر کردم واکسن ١٨ ماهگیه چون بچه های ١٢ ماهه را تو بغل میارن ...
10 شهريور 1392