سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

مهمانی نفیسه

صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و دوتایی رفتیم ددر. اول دو دست بلوز شلوار برات خریدم و اتوبوس بزرگم خریدم. گذاشتمت تو آسانسور و رفتم سر کوچه خرت و پرت خریدم و برگشتم. ناهار برای اولین بار نامت مرغ درست کردم. به اون همه زحمت نمی ارزید. خوابیدیم و ساعت ۵ با صدای شکستن لیوان از خواب پریدم. لیوان شکسته بودی. رفتم حمام و برای مهمونی حاضر شدم. بابا نه قبول کرد نگهت داره نه ببردت خونه بابا جون. دایی زنگ زد برامون خونه سراغ داشت. رفتیم. تا تورو گذاشتم خونه باباجون و رفتم مهمونی شش و نیم شد. خیلی خوش گذشت.  تا ده و نیم اونجا بودم. دخملش سفید برفی و نازه. رفتم در مغازه دنبال بابات و اومدیم دنبالت که هیات تشریف داشتی. تا رسیدیم خونه خوابت ب...
16 مهر 1395

سپهر به پارک میرود

دیروز که از مهد اومد برگه ای داده بودن بهش برای رفتن به پارک. پس از مشورت من و باباش تصمیم گرفتیم که نره. صبح بیدارش کردم و رفتم دانشکده. سرم شلوغ بود. اجازه جراحی به دانشجو دادم و کلی تشکر کرد. رفتم مهد دنبال سپهر. گفتن که پارک بوده. دوباره ازم اتوبوس بزرگ خواست و منم قول دادم شب براش بخرم. ناهار ماهی داشتیم و خوابیدم. ساعت ۴ مریض داشتم. سپهر دوباره گریه کرد و التماس میکرد نرم. باباش میگه نمیدونم چقدر قسط داریم وگرنه نمیخواد بمونی.  از ۴ تا ۹ یکسره مریض داشتیم. تو فکرم بعد از بیشتر از ۱۴ سال مطب داری بساط چایی تو مطب بذارم. امروز واقعا دلم چایی میخواست. شاید فردا برم بگردم دنبال سماور. بیتا و شهریار هم اومدن مطب. رفتم دنبال مهدی و اول ...
15 مهر 1395

روزمرگیها

سپهر کوچولوی من از روز شنبه ده مهر میره مهد. روز اول و دومو مرخصی گرفتم و خودم بردم آوردم اما دیروز با پرستارش رفتیم و در مهد پیادشون گردم. قرار شد ظهرم پرستارش بره دنبالش. خودم رفتم دانشکده و درگیر بخش بودم و بعدش رفتم خونه مامانینا آش رشته بردم خونه خودمون. آذر گفت سپهر وقتی اونو دیده و فهمیده من نرفتم دنبالش جلوی همه گریه زاری راه انداخته و داد زده من مادرمو میخوام. منم برای سپهر از این جعبه های شانسی باب اسفنجی خریده بودم که بهش دادم و سریع آش خوردم رفتم جلسه تا ۲. از جلسه هم کوبیدم رفتم دانشکده تا ۴. ۴ هم رفتم مطب تا نزدیک ۸. دیگه داشتم از خستگی از حال میرفتم. رفتیم دو سه تا خونه ویلایی دیدیم و بعدشم خونه مامانینا تولد بازی. آخر شب خسته...
14 مهر 1395

برگشت من به وبلاگ

بعد از دو سال و نیم برگشتم. از دست خودم ناراحتم که زودتر نیامدم. شاید علت اینکه تصمیم گرفتم دوباره بنویسم تصمیمم برای بارداری مجدده
12 مهر 1395