سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

نی نی اول، بارداری سوم

تنبلی قبل از عید

سلام گل پسر! در چه حالی؟ از اینکه مامان سرکار نمیره و پیشته خوشحالی؟ سه شنبه 23 اسفند قرار بود از خونه بیرون نرم. از اتفاقات چهارشنبه سوری به خاطر وجود نازنینت میترسیدم. تا ظهر تو خونه جلوی تلویزیون ولو بودم. ناهار رفتم خونه مامان جون و به محض برگشتن خوابیدم تا شیش. بیدار که شدم بلافاصله رفتم خونه مامان جون که تا هوا تاریک نشده برسم. علی و امیر هم اونجا بودن. با اقاجون آتیش بزرگی تو حیاط خونه روشن کرده بودن. سارینا هم اومد پیششون. یکی از ترقه هاشون خیلی ترسناک بود و من یهویی تکون خوردم. علی اومد معذرت خواست. بعد از شام هم برگشتم خونه و زود خوابیدم. چهارشنبه صبح یکسر رفتم دانشگاه تا یک صورتجلسه را امضا کنم. بعدش اومدم از سر کوچه ماهی ...
26 اسفند 1390

یکروز قبل از چهارشنبه سوری

یکشنبه 21 اسفند ماه سلام گل پسرم. دیگه تکونات کانلا محسوسه و وقتی بهم لگد میزنی ذوق میکنم و خدارو شکر میکنم که منو لایق دیده و تجربه این احساس قشنگو به من هدیه کرده. خدایا شکرت. من بنده خوبی نبودم اما تو همیشه به من لطف داشتی و منو شرمنده خودت کردی. دوست دارم خدا. هوای نی نی منم داشته باش و لطفتو شامل حالش کن. صبح رفتم دانشکده. آخرین روز بخش بود. نمراتشونو دادم. دو نفر افتادن و هر چی نمره میدم بازم نمیتونن پاس کنن انقدر نمراتشون پایینه. بابایی زود اومده بود خونه. منم از صبح پاهام خواب میره و ورم کرده طوریکه کفشام تنگ شدن. با بابایی رفتیم کفش بخریم که چیز مناسبی ندیدیم. ناهار مامان جون خورش آلو درست کرده بود خوشمزه شده بود. ظهر به زور ر...
26 اسفند 1390

نی نی تو هم عیدی میخوای؟

سلام به دوستای خوبم که لطف دارن و به وبلاگ ما سر میزنن.این چند روزه سرم خیلی شلوغ بوده و فرصت نشد آپ کنم. روز سه شنبه و چهارشنبم طبق معمول گذشت. دایی مهدی و خانمش تموم آخر هفته را مشغول تمیز کردن خونه جدید بودن. آقا جون و مامان جون هم یک آپارتمان خیلی شیک خریدن و خونه خودشونو فروختن. مامان پشیمونه و نگران. امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه. با این حساب تو دیگه این خونه را نمی بینی و قراره تو خونه جدیدشون بزرگ بشی. الان به خونه ما نزدیکتر شدن و خوشحالم که رفت واومدم برای آوردن بردن تو راحتتر میشه. چهارشنبه بعد از مطب نشستم به آماده کردن پاورپوینت های بازاموزی. پنج شنبه صبج دو تا سخنرانی داشتم که هر دو خوب بود. تا ساعت یک هم طول کشید. ...
21 اسفند 1390

بدون عنوان

یکشنبه 14 اسفند ماه صبح طبق معمول همیشه دانشکده بودم. یکی از دانشجوها رو مخم بود که در نهایت قرار شد برای خلاصی از شرش اجازه بدم شنبه آینده با سایر بچه ها امتحان بده. امتحانی که هنوز سوالاتشو طرح نکردم و در ضمن پنج شنبه و جمعه هم باز آموزیه که هم دبیر علمی و هم دبیر اجرایی خودمم و 5 تا هم سخنرانی دارم که حتا یک پاورپوینتم آماده نکردم. بابات میگه یکروز بشینم خونه و نه مطب برم نه دانشکده تا به این کارها برسم. بعد از دانشکده راهی چندتا مبل فروشی شدم و بالاخره از همون نزدیک خونه مامان جون اینا دو دست مبل گرفتم و قرار شد ساعت 3 مبلهارو بیارن. رفتم خونه مامانینا تا درو برای مریم باز کنم که پشت در نمونه بعدش عمه وننه اومدن و عمه شروع کرد به کار ک...
16 اسفند 1390

وقت کم میارم

جمعه 12 اسفند ماه ساعت هشت با سر و صدای بازگشت بابایی از بیمارستان بیدار شدیم. واسمون نیمرو درست کرد که من یک لقمه بیشتر نخوردم. بعدش شروع کردم به جمع و جور کردن خونه و روشن کردن ماشین لباسشویی و ظرفشویی. بابایی ساعت 11 خوابید رفتم کنارش دراز کشیدم که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم نزدیکه یک شده. پا شدم و ناهار درست کردم با همون ماهی که دیشب خریده بودم. ساعت دو بابایی رو از خواب بیدار کردم تا ناهار بخوریم. بعد ناهار یک کم اومدم نت ببینم چه خبره و دیدم خوابم میاد برفم میومد و جون میداد واسه خوابیدن. حول و حوش ساعت سه بود که من و بابایی خوابیدیم. وقتی بیدار شدیم که ساعت نزدیک شیش شده بود. مامان جون از کربلا زنگ زد و زود قطع کرد. لباس پوشیدیم ...
14 اسفند 1390

بد خوابی

چهارشنبه 10 اسفند خیلی بدخواب شدم. به سختی خوابم میبره و بعد از نیم ساعت بیدار میشم و دیگه تا یکی دو ساعت بیدارم. چهارشنبه صبح وقتی چشم باز کردم دیدم ساعت یک ربع به دهه و قرار بود از هشت برم مرکز توسعه. با عجله حاضر شدم که بابات زنگ زد و شماره حسابشو خواست. اگه خدا بخواد بعد از 7 ماه میخوان حقوقشونو بدن. وقتی رسیدم دیدم ساعت پذیراییه و منم به سایرین ملحق شدم. دکتر ف که رادیولوژیسته هم اومده بود و ازم درباره نی نی پرسید. آخه 21 بهمن ماه وقتی از پاگشای پسرعمه بابات برگشتیم و من رفتم دستشویی دیدم واییییییییییییییییییییییییییییییی..............خونریزی. قلبم اومده بود تودهنم. مضطرب شده بودم و فقط گریه میکردم. بابات هم شوکه شده بود و هرچی خواه...
12 اسفند 1390

من یک مادرم

من یک مادرم. به مادر بودن خودم افتخار می کنم و فکر می کنم مسؤولیت خطیری بر عهده من گذاشته شده که باید به بهترین وجه اونو انجام بدم. روز سه شنبه 22 آذر ماه فهمیدم که برای سومین بار باردار شدم. استرس زیادی داشتم چون دوتا بارداری قبلیم منجر به سقط شده بود و ار دست دادن اون دوتا بار استرسی زیادی واسه من و همسرم داشت. از روز دوشنبه حالتی مثل سرماخوردگی داشتم وقتی روز سه شنبه بیدار شدم منوجه لکه های قهوه ای شدم و فکر کردم پریود شدم و خدا نخواسته مامان بشم. از حرصم موقع گرم کردن نون رفتم جلوی ماکروفر وایسادم. غروب که از مطب برگشتم دیدم خبری از پریود نیست و نه لکه دارم و نه خونریزی. حدس زدم اون لکه لانه گزینی بوده باشه سریع لباس پوش...
10 اسفند 1390
1